#نفرین_رخسار_پارت_32
قلبم مالامال از شادی شد… چقدر بهش نیاز داشتم الان که داغون بودم. گوشمو ب*و*سید و باز زمزمه کرد:
-اگر از اینجا سالم بیرون رفتیم بهت قول میدم برات یه عروسی مجلل بگیرمو تو رو برای همیشه مال خودم کنم…البته اگر تو قبولم کنی.
چشماشو بهم دوخت… لبخندی زدم:
-باتوبودن آرزومه هیربد.
…
∵مهیار∵
گردنم درد می کرد… از بس نشسته بودم کمرم خشک شده بود. ژاله از آشپزخونه برای صبحانه صدامون می کرد اما من میلی به خوردن نداشتم… همه رفتن و فقط من موندم و مانوش که هنوزم بیهوش بود.
روی مبل دراز کشیدم که تکونی خورد. بهش نگاه کردم که آروم چشماشو باز کرد و خواست بلند بشه که زود گفتم:
-نه نه پا نشووو…
نگاهی بهم کرد و بعد انگار تازه یاد زخمش افتاده بود اخماش درهم شد:
-سلام…
بلند شدم و کنارش نشستم:
-سلام بهتری؟
-فعلا که درد ندارم…چی شده؟ بچه ها کجان؟
-رفتن برای صبحانه…
-شما چرا نرفتی؟
-میل نداشتم اگر گرسنه ای بگم برات بیارن.
سرشو به مثبت تکون داد. از اتاق بیرون رفتم و خودمو به آشپزخونه رسوندم و توی یک سینی صبحونه چیدم و برگشتم بالا:
romangram.com | @romangram_com