#نفرین_رخسار_پارت_31
-چی… چی … شده؟
مهسا گفت:
-دو تایی خواب*یده بودیم…من خواب بودم که یهو دیدم مانوش از تخت پرت شد پایین و بعد روی کمرش این خراش بزرگ افتاد اصلا نمی دونم چی شد ولی خیلی درد داره.
مهیار رو به هیربد گفت:
-تشخیصت چیه؟
هیربد دستای خونیش رو با دستمال پاک کرد:
-چاقو… یکی با چاقو از پشت روی کمرش خراش کشیده.
مهسا:
-ولی جزمن و مانوش که کسی اینجا نبود…
کسی حرفی نزد…انگار مهسا هم فهمید جز ما خیلی های دیگه هم اینجان…
راسا و فرداد هم اومدن داخل… مانوش به خاطر مسکن و آرامبخش خوابش برده بود ولی هیچ کدوم از ما نه حرفی می زدیم نه خوابمون می برد…
هیربد کلافه توی اتاق قدم میزد و من خودمو مسبب تمام این بدبختیا می دونستم… اشکام دوباره جاری شد که هیربد اومد کنارمو دستمو گرفت. ازاتاق بیرون اومدیم که منو چسبوند به دیوار وعصبی گفت:
-تو چته ژاله؟ چرااین جوری می کنی؟ این گریه ها برای چیه؟
به سختی خودمو کنترل کردم:
-تمام این بدبختیا دلیلش منم…من…اصرارکردم که به این…ویلا بیایم وگرنه…شماها داشتید…زندگی خودتونو می کردید…
-هیس…بس کن دختر. همه ی ما با میل خودمون اومدیم؛ تو مقصر هیچ چیز نیستی فهمیدی؟ تو با همه اتمام حجت کردی و همه خودشون خواستن که بیان پس این همه خودتو عذاب نده ژاله.
نگاهی به چشمای قهوه ایش انداختم…او هم نگاهم کرد و بعد نفهمیدم چی شد که برای اولین بار ل*ب*هام اسیر شد… انگار بهم انرژی وارد کرد که تنم لرزید و او محکم بغلم کرد و با شدت ل*ب*هام*و می*ب*وسید… دوستش داشتم از بچگی هام که با هم بازی می کردیم دوستش داشتم دلم نمی خواست جز من با کسی بازی کنه تمام اسباب بازیهامو فقط به او می دادم و حالا که یک پزشک معروف شده بود بهش افتخارمی کردم و می ترسیدم از اینکه حسم یک طرفه باشه ولی حالا این ب*و*س*ه انگار خط میزد تمام تردیدها و ترسیدنامون…
انگار هر لحظه تشنه تر می شد… کمرمو محکم گرفته بود و تمام صورتمو غرق ب*و*س*ه می کرد. دستامو دور گردنش حلقه کردم که کنارگوشم گفت:
-دوستت دارم ژاله… تومال خودمی.
romangram.com | @romangram_com