#نفرین_رخسار_پارت_30


-هیربد… هیربد… بیا بیرون راسا نیست.

در کثری از ثانیه هیربد و پیام و فرداد بیرون اومدن… فرداد با دلهره نگاهم کرد:

-کجاست؟

دهنم خشک شده بود به سختی گفتم:

-نمی دونم … وقتی غلت زدم هر چی دستمو دراز کردم دیدم نیست نمی دونم کجا رفته.

هیربد دوید:

-بیاید بریم طبقه پایین.

همه پایین اومدیم و من به سمت آشپزخونه رفتم. بادیدن جسم بی جان راسا فریاد زدم:

-هیربد اینجاست…

فرداد با وحشت بغلش کرد و روی مبل خوابوند…هیربد بهش آمپول زد وگفت:

-نگران نباشید…به علت هیجان و ترس زیاد غش کرده. ژاله یکم شربت درست کن فشارش افتاده.

خودمو به آشپزخونه رسوندم و اشکام پی در پی جاری شد… پشیمون بودم از اینکه به این ویلای لعنتی اومده بودیم… حتی یادم نمیومد چند روزه که اینجا محبوسیم… جلوی بچه ها خودداری می کردم ولی حالم به شدت منقلب بود.

صورتمو شستم و نگاهی به ساعت انداختم که (٣: ۰۰) بامداد رو نشون می داد… چشمام می سوخت.

از آشپزخونه بیرون رفتم و شربت رو به دست فرداد دادم. روی مبل کنار هیربد نشستم که راسا با صدای ناله مانندی چشماشو باز کرد. فرداد شربت رو بهش داد که در همین موقع صدای جیغ دخترا از بالا باز وحشت رو توی دلمون انداخت…

بابدن لرزونم از جا برخاستم:

-خدا بخیر کنه.

هیربد و پیام زود به سمت بالا رفتن اما من انگار پاهام جون نداشت… به سختی خودمو کنترل می کردم که نیوفتم از پله ها بالا رفتم و بادیدن مانوش که روی کمرش خراش بزرگی ایجاد شده بود و ازش خون میزد بیرون دیگه نتونستم خودمو بگیرم و با صدای بلند شروع کردم گریه کردن… دلم داشت می ترکید… هیربد به سختی سعی می کرد جلوی خون رو بگیره و پیام هم کمکش می کرداما من توان بلندشدن نداشتم. مهسا کنارم نشست و اوهم همپای من اشکاش شروع کرد به ریختن…

سوزش و درد امون مانوش رو بریده بود. هیربد کلافه و عصبی مدام پانسمان روعوض می کرد که مهیار وارد شد و بادیدن زخم با ترس گفت:


romangram.com | @romangram_com