#نفرین_رخسار_پارت_29
-آره.
ژاله:
-بهتره فعلاً همه بریم بخوابیم بچه ها اصلا حال مساعدی ندارن.
همه حرفشو تائید کردن و به سمت اتاقا رفتیم…
∵راسا∵
نیمه های شب بود. به شدت احساس تشنگی می کردم. بااینکه خیلی می ترسیدم ولی از جام پا شدم و از اتاق بیرون رفتم… توی راهرو جلو می رفتم که صدای بچه گانه ای گفت:
-راسا…راسا…
با ترس به عقب برگشتم. این همون دختربچه ای بود که توی اتاقش دیده بودمش… این بار چشماش سفید شده بود.
با وحشت گفتم:
-تو رو خدا با من کاری نداشته باش.
بی اونکه حرفی بهم بزنه به سمت اتاق ته راهرو می رفت… دنبالش رفتم که در اتاق خود به خود باز شد… نباید می رفتم ولی نیرویی منو به اون سمت می کشوند… توی اتاق ایستادم که اون دخترک ناپدید شد ولی یه دختربچه ی خیلی خوشگل با لباسای نو گوشه ی اتاق ایستاده بود و یک مرد که جلوش زانو زده بود…
دخترک گریه می کرد ومیگفت:
-بابایی تو رو خدا به این مسافرت نرو… ما رو پیش اون مرد جا نذار اون مرد ما رو اذیت میکنه.
مرده در حالیکه موهای دخترک رو نوازش می کرد گفت:
-عزیزم اون مرد نمی تونه بهتون آسیبی برسونه مادرتونم خونه اس نباید بترسی. منم یک ماه دیگه برمی گردم پیشتون.
دخترک التماس می کرد ولی پدرش مدام سعی می کرد آرومش کنه…
انگار فیلم جلوی چشمام بود و الان ناپدید شده بود… به پله های منتهی به پشت بوم نگاه کردم وازاتاق خارج شدم… به آشپزخونه رفتم و لیوانی آب خوردم ولی همین که برگشتم با دیدن مرد رو به روم دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم…
∵ژاله∵
غلتی زدم و دستمو دراز کردم ولی با جای خالی راسا رو به رو شدم. باترس چشمامو باز کردم و سریع ازجا بلند شدم… توی راهرو هیچکس نبود به سختی خودمو کنترل کردم و به سمت اتاق هیربد رفتم ومحکم درزدم:
romangram.com | @romangram_com