#نفرین_رخسار_پارت_28


صدای خنده هاش اذیتم می کرد… صدای کشیدن شدن ناخن های تیزی روی میز چوبی تمام تنمو می لرزوند:

-شما قربانی می شید…قربانی. شمامی میرید.

دیگه نتونستم تحمل کنم و چشممو باز کرد و درهمین موقع صدای گریه ی مانوش و راسا باعث شد فرداد دستشو از روی کلمات برداره و هیربد چراغ ها رو روشن کرد… مهسا به شدت رنگ پریده بود و اصلا حال خوشی نداشت. هیربد به مهسا و مانوش و راسا آرامبخش تزریق کرد و گفت:

-فایده نداره…اون مرد هیچ چیزی رو فاش نکرد. این یعنی ماخودمون باید به دنبال حل این معما بگردیم.

ژاله از آشپزخونه برامون قهوه آورد…به شدت بهش نیاز داشتم فشارزیادی روی همه مون خصوصاً دخترابود…

بلند شدم و به سمت تابلوی شکسته شده رفتم…از بین خرده شیشه ها یک کلید کهنه توجهمو جلب کرد خم شدم و برش داشتم و به سمت بقیه رفتم:

-بچه ها یعنی ممکنه این کلید متعلق به همون صندوقچه ی کوچیک باشه؟

همشون سریع از جا بلند شدن و به سمتم اومدن. مهسا صندوقچه رو برداشت وگفت:

-زود باشید باید امتحانش کنیم.

ژاله کلید رو ازم گرفت و به سمت صندوقچه برد ولی تا خواست توی قفل بکنه تمام خونه شروع کرد به لرزید و صدای فریاد ها و گریه ها باز بلند شد… انگار از طبقه ی دوم یکی رو میزدن و روی زمین می کشیدن…

جلو رفتم و کلید رو از ژاله گرفتم که همه چیز آروم شد…

هیربد گفت:

-یعنی چی؟ چرا نمیذارن قفل صندوق رو باز کنیم؟

مهیار:

-شاید هنوز وقتش نرسیده که قفل این صندوق رو باز کنیم.

گفتم:

-یعنی باید منتظر بمونیم؟

مهیار:


romangram.com | @romangram_com