#نفرین_رخسار_پارت_3
از کافی شاپ بیرون اومدم و سوار ماشینم شدم و با پیام تماس گرفتم:
-سلام رفیق.
صدای همیشه گرم پیام بهم آرامش داد:
-سلاممم هیربد جان. خوبی؟ منتظر زنگت بودم.
-اِی بد نیستم رفیق. راستش زنگ زدم برای فردا عصر ساعت ۵ قرار بذارم بیای کافی شاپ… قراره همه امون اونجا جمع بشیم.
-باشه من میام، فقط… دوستمم میارم.
-دوستت؟ مگه جز من دوست دیگه ای هم داری؟
-آره فرداد با هم توی پارک آشنا شدیم.
-باشه پس خودت خبرش کن، منم باید مهیار رو خبر کنم؛ کاری نداری؟
-نه تا بعد…
-خدانگهدار.
بعد از قطع تماس بامهیار هم تماس گرفتم و بهش گفتم؛ اونم قرار شد فردا بیاد کافی شاپ… هنوز هم نگران بودم؛ چون ژاله برام اهمیت داشت دلم نمی خواست توی این راه پر خطر تنهاش بذارم.
∵فرداد∵
کلافه بودم. زندگی بدون پدر و مادرم برام خیلی سخت بود. دو ماه ازمرگشون می گذشت؛ من و خواهرم راسا به سختی زندگی می کردیم. مشکل مالی نداشتیم؛ اصلا… چون پدر یکی ازمهمترین تجار فرش تهران بود و از این بابت زندگی مرفهی داشتیم ولی نبود پدر و مادر که توی تصادف مرده بودن زندگیمون رو تبدیل به ماتمکده کرده بود. پسر مغروری بودم ولی گریه های راسا منو واقعا می شکست خیلی دوسش داشتم اون هنوز ۱۹ سالش بود. بعد مرگ پدر و مادر دیگه راضی نشد درسشو ادامه بده و از اون موقع همه اش تو خونه اس. دختر خوب و کدبانوییِ و آشپزیش حرف نداره؛ ولی همش ساکته و کمتر از ویلا خارج میشه.
خودمم که ۲۲ سالمه؛ نقاشی خوندم و هنر رو خیلی دوست دارم.
توی همین فکرها بودم که موبایلم زنگ خورد:
-سلام پیام… چطوری؟
-سلام فرداد جان، خوب…عالی… تو چطوری؟
-من داغونم. توی خونه دیگه داره به سرم میزنه؛ دلم یه تغییر اساسی میخواد.
romangram.com | @romangram_com