#نفرین_رخسار_پارت_2
∵هیربد∵
توی کافی شاپ پشت میز نشستم و منتظر اومدن ژاله شدم. ۲۹ سالم بود و پزشکی خونده بودم ژاله دختر خاله ام بود که پیشنهاد رفتن به اون ویلای نفرین شده رو داده بود. من نمی خواستم اولش قبول کنم ولی انگار وس*وسه شدم و گفتم که حاضرم همراهشون برم. ژاله قرار بود ۲ تا از دوستاشم بیاره منم که گفته بودم ۲ تا هم دانشگاهیای قدیمم رو که پسرای پایه ای بودن رو میارم؛ گفته بودم اعضا رو بیشتر کنیم تا تنها نباشیم.
جلوم نشست. نگاهش کردم:
-سلام خوشحالم می بینمت.
دستشو جلو آورد که فشردم:
-زیاد وقت نداریم هیربد باید هرچه زودتر وارد اون ویلا بشیم.
تکیه دادم به صندلی:
-تو مطمئنی ژاله؟ تو که گفتی هرکس رفته به اونجا زنده بیرون نیومده چرا میخوای این ریسک رو بکنی؟ تو فقط ۲۰ سالته فکر نمی کنی برای مردن خیلی زوده؟
چشمای با نفوذش رو بهم دوخت:
-ببین هیربد من قبلا هم بهت گفتم که چه تو بیای چه نیای من میرم تو هم اگر نمیخوای اصلا مجبور نیستی که قبول کنی؛ اگرم قبول کردی دیگه نباید اصلا منو سرزنش کنی من نمی دونم قراره چه بلایی سرمون بیاد تو هم بهتره قبل از اومدن خوب فکراتو بکنی.
حرفی نزدم… ادامه داد:
-اعضای گروه رو باید جمع کنیم من باید قبل از وارد شدن به اون ویلا باهمه اشون اتمام حجت کنم.
گفتم:
-باشه من امشب با پیام تماس می گیرم تو هم به دوستات بگو؛ قرار بذار فردا عصر بیان همین جا ساعت ۵.
ژاله لبخند محوی زد:
-خوبه. پس قبول کردی که باهام بیای؛ من بهشون خبر میدم.
از جام بلند شدم:
-راستش نمی دونم ولی خودمم ه*وس هیجان کردم. پس تافردا خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com