#نفرین_رخسار_پارت_24
-کمکم کن راسا… نجاتم بده…
وقتی دیدم کاری بهم نداره یکم آرومتر شدم… صاف ایستادم و گفتم:
-از من چی میخوای؟
به دستاش نگاه کردم که بعضی جاهاش گوشت نداشت و فقط استخوان بود چشمامو لحظه ای بستم که گفت:
-راز این خونه رو پیدا کن و نفرینش رو باطل کن بعدم اینجا رو به آتیش بکش…
هنگ نگاهش کردم:
-تو… تو… کی هستی؟
در حالی که محو می شد گفت:
- اسم من (رخسار) هست راسا تو باید راز این خونه رو پیدا کنی وگرنه همتون می میرید…
و بعد دیگه هیچی نبود… به اطرافم نگاه کردم. دو تا تخت نسبتا قدیمی و بچگانه که در دو طرف اتاق گذاشته بود و کتابخونه ای کوچیک. جلو رفتم و دستی به کتابها کشیدم و خواستم برم که یه صندوق کوچولو توجهمو جلب کرد… برداشتمش ولی قفل بود. خیلی قدیمی بود نگاهمو چرخوندم که راه پله ای توجهمو به خودش جلب کرد. به یاد حرف مهسا افتادم که گفت راه پله ی پشت بوم باید توی این اتاق باشه خواستم برم طرفش ولی ترسیدم باز اون موجود عجیب رو ببینم.
به سمت دراتاق رفتم و باترس دستگیره رو کشیدم که باز شد از خوشحالی سریع بیرون رفتم که در محکم بسته شد…
بچه ها روی زمین نشسته بودن که با دیدنم همشون دویدن سمتم…چشمای فرداد اشک داشت و من محتاج حمایت برادرانه اش بودم خودمو توی آغوشش انداختم و اشکام سرازیر شد که هیربد گفت:
-بیاید بریم توی سالن کنار هم بشینیم.
همه باهم رفتیم پایین و مانوش یه سینی قهوه آورد. هنوز دستام می لرزید قهوه که خوردم حالم یکمی بهترشد.
هیربد گفت:
-بهتری راسا؟
سرمو تکون دادم که گفت:
-خب برامون تعریف کن چی دیدی.
romangram.com | @romangram_com