#نفرین_رخسار_پارت_23

-من میدونم این راه پله کجا ممکنه وجود داشته باشه.

همه منتظر بهش نگاه کردن که گفت:

-توی همون اتاقی که درش باز نمیشه.

لبخندرضایت روی لبم نشست:

-آفرین بهت مهسا معلومه که حواست جمع. خب پس حالا باید بریم سراغ اون اتاق.

مانوش نگاهی به ساعت کرد:

-ساعت ۵ عصره کم کم هوا تاریک میشه بهتره زودتر بریم.

باهم از اتاق بیرون اومدیم و به سمت اتاق ته راهرو رفتیم. جلوش ایستادیم که باتعجب دیدم روی در یک دستگیره قرار داره…

-بچه ها قبلا این دستگیره روی در نبود درسته؟

ژاله:

-بهتره زودتر بازش کنیم.

نگاهی به راسا که می لرزید انداختم وگفتم:

-آروم باش راسا… برو جلو.

راسا آروم و با طمانینه جلو رفت و دست روی دستگیره گذاشت و تا کشید پایین در باصدای تق باز شد…

∵راسا∵

در رو باز کردم وارد شدم ولی به محض و رودم در اتاق محکم بسته شد. با وحشت به در بسته شده نگاه کردم و باگریه دستگیره رو کشیدم ولی باز نمی شد…

فریاد زدم:

-فرداد تو رو خدا این در رو باز کن…

صدای بچه ها از پشت در میومد ولی در باز نمی شد. صدای یه چیزی از پشت سرم اومد… با وحشت به عقب برگشتم و بادیدن چیزی که رو به روم بود از عمق وجودم جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به در یه دختر بچه که تمام بدنش سوخته بود و موهای مشکیش نامنظم روی صورتش ریخته بود و چشماش انگار خون بود… با وحشت مدام جیغ میزدم که گفت:

romangram.com | @romangram_com