#نفرین_رخسار_پارت_22
سکوت توی سالن افتاد… همه برگشتن و به راسا نگاه کردن که راسا باوحشت گفت:
-ولی من… می ترسم.
مانوش:
-ماهمه همراهت میایم نیازی نیست که بترسی.
راسا به ناچار قبول کرد. ژاله گفت:
-فعلا پاشید ناهار بخوریم تا سرحالتر بشیم بعدش میریم.
همه موافقت کردن و بلند شدیم… در کنار هم ناهار خوردیم…
∵مانوش∵
بعد ناهار به اتاقمون رفتم تا به حموم برم. یکم می ترسیدم ولی چاره ای نداشتم. لباسامو برداشتم و به حمام رفتم. وان قدیمی رو پر از آب کردم و توش دراز کشیدم.
چشمامو بستم که یه قطره روی صورتم افتاد. به خیال این که آب دوش بوده بی تفاوت خودمو شستم ولی این بار قطره روی دستم ریخت. با وحشت به خون روی دستم نگاه کردم وبعد نگاهمو به سقف دادم. از میون شکاف سقف خون می ریخت زود خودمو شستم و لباسامو تنم کردم به بیرون دویدم:
-هیربد… ژاله… بچه ها بیاید اینجا.
بچه ها یکی یکی اومدن و همه باترس به قطرات خون که حالا بیشتر شده بود نگاه کردن که یهو از وان پرشد از خون و آب داغ شروع کرد از دوش ریختن… از حموم بیرون اومدیم و فرداد سریع درش رو بست…
∵هیربد∵
نگاهی به صورتهای هراسون بچه ها انداختم وگفتم:
-این خون هرچی که هست منشاٌش باید بالای پشت بوم باشه باید بریم اونجا…
ژاله:
-اما من تمام دو طبقه رو گشتم راه پله ای ندیدم که به پشت بوم بخوره.
مهسا موشکافانه به چهره ام نگاه کرد و پس از مکث گفت:
romangram.com | @romangram_com