#نفرین_رخسار_پارت_21

-توی اون اتاق باید یه چیز مهم باشه شاید یک کلید برای حل این معما. باید دراون اتاق رو باز کنیم.

مانوش:

-ولی چطوری؟

هیربد:

-باید با بچه های دیگه مشورت کنیم…

∵فرداد∵

دست سرد راسا توی دستم بود… این ویلا انگار تمومی نداشت؛ خیلی بزرگ بود. یه اتاق نظرم رو به خودش جلب کرد. دست راسا روکشیدم:

-بیا باید در این اتاق رو باز کنیم.

راسا باترس گفت:

-من می ترسم فرداد.

-پس تواین جا بمون تا من بیام.

سری تکون داد و من به سمت اتاق رفتم. در اتاق رو که باز کردم با دیدن چیزی که از سقف آویزون بود با تمام وجودم فریاد کشیدم که باعث شد راسا هم از فریاد من جیغ بکشه و تو کسری از ثانیه تمام بچه ها دورمون جمع شدن و باوحشت به سقف خیره شدن…

یه سگ بزرگ که به طرز وحشتناکی کشته شده بود و جنازه اش از سقف آویزون بود پوست تنش کنده شده بود. کف زمین اتاق پر از سیگار های نصفه بود. راسا ز وحشت بیهوش شد و من در اتاق رو محکم بهم کوبیدم… مانوش با صدای بلند شروع کرد گریه کردن و ژاله دستپاچه برای راسا آب قند آورد و مهسا سعی کرد مانوش رو دلداری بده.

حال هیچ کدوممون مساعد نبود. کنارهم توی سالن جمع شدیم که باز صدای خنده های شیطانی اون مرد بلند شد ولی اینبار میون خنده هاش میگ فت:

(شما اینجا گیر افتادید…شما می میرید…شما قربانی ما هستید(

راسا سرشو توی سینه ام فرو کرده بود و گریه می کرد. دلم داشت از غصه می ترکید. موهاشو نوازش کردم که هیربد گفت:

-باید دراتاق بالا رو باز کنیم…

مهیار:

-اون اتاق متعلق به دو تا بچه بوده پس بااین حساب کسی می تونه در اون اتاق رو باز کنه که سنش از همه ی ما کوچیکتر باشه.

romangram.com | @romangram_com