#نفرین_رخسار_پارت_20
وحشت رو می شد به راحتی توی نگاه دخترا دید…
فرداد گفت:
-امروز باید بگردیم خونه رو.
بلند شدیم. از جمع فاصله گرفتم و رفتم طبقه بالا… هر کسی یه جایی مشغول شد. ته سالن دو تا اتاق کنار هم بود به سمتشون رفتم. دراولی بدون هیچ قفلی بود که حدس زدم باید همون اتاقی باشه که هیربد می گفت نتونسته درشو باز کنه ولی اتاق دومی دستگیره داشت. مردد به سمتش رفتم و آروم دستمو به سمت دستگیره بردم اما همین که دستگیره رو لمس کردم از حرارت و داغیش وحشت کردم و دستمو زود عقب کشیدم …عقب تر ایستادم و به در نگاه کردم که از زیر لایه ی در شعله های آتش بیرون زد… با ترس فریاد زدم:
-هیررربددد… هیربددد
در عرض ۳ ثانیه هیربد و مهسا و مانوش اومدن بالا و با دیدن اتاق مهسا با صدای بلند جیغ کشید که صداهای فریاد یک دختر بچه بلند شد…اون کمک می خواست انگار داشت توی آتیش می سوخت… گوشمو گرفتم که همه چیز آروم شد و در اتاق به حالت عادی برگشت.
با تردید به هیربد نگاه کردم:
-یعنی راز این خونه چیه؟
هیربد:
-نمی دونم ولی باید پیدا کنیم تابتونیم این نفرین رو باطل کنیم.
مهسا و مانوش کنارم ایستادن و هیربد به سمت دراتاق رفت و برخلاف انتظارمون در اتاق قفل نبود. نگاهی بهم انداختیم و پا به درون اتاق گذاشتیم…
تواتاق پراز تابلو های مختلف بود. عکس ازیک دختر و پسربچه کوچولو و ناز که انگاری دوقلو بودن و ۸ ساله… و یک زن که مشخص بود مادر اون دو تا بچه اس… کنار اتاق یک تخت نیمه سوخته قرار داشت و دیوارها از دود مشکی شده بود.
نگاهی به هیربد انداختم:
-انگاری قبلا این اتاق آتیش گرفته بوده.
مهسا جلوی تابلوی دختربچه ایستاد:
-به نظرتون این اتاق کناری اتاق این دو تا کوچولو نبوده؟ و این اتاقم اتاق مادرشون یعنی این خانم.
و به تابلوی زن اشاره کرد…
هیربد کمی مکث کرد:
romangram.com | @romangram_com