#نفرین_رخسار_پارت_19

-نمی ترسی؟

-بترسمم نمی تونم کاری بکنم.

دیگه حرفی نزدم چشمامو بستم و خودمو به دست سرنوشت سپردم…

∵ژاله∵

چشمامو باز کردم. راسا کنارم نبود نگاهم به ساعت افتاد که ۸ صبح رو نشون می داد. برخاستم و به سرویس اتاق رفتم…

شیر آب رو باز کردم و منتظر شدم تا آب بیاد ولی به جای آب قطرات خون روی سینک ریخت با وحشت جیغ کشیدم که هیربد و پیام خودشونو داخل انداختن و بادیدن خون ها هیربد دستمو گرفت و از دستشویی کشید بیرون.

با وحشت روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.

مهسا وارد شد و کنارم نشست و سرمو توی آغوشش گرفت:

-آروم باش عزیزم!

آهی کشیدم و با مهسا رفتیم پایین. بچه ها توی آشپزخونه بودن؛ نشستم سرمیز و چند لقمه غذا خوردم ولی انگار زهر میخوردم…

بعد غذا به سالن رفتم و بقیه هم اومدن…

هیربد گفت:

-من دیشب یه سری به اتاقها زدم. در یکی از اتاقا باز نشد.

سرمو بالا آوردم ونگاهش کردم:

-چرا؟ مطمئنی که باز نمی شد؟

-آره انگاری از پشت یکی گرفته بود هر چی هلش دادم باز نشد…

بادلهره گفتم:

-خب شاید قفل بوده.

-ولی در صاف بود فکر نمی کنم قفلی داشت.

romangram.com | @romangram_com