#نفرین_رخسار_پارت_17
-از فردا باید شروع کنیم به گشتن توی این ویلا این جوری نمیشه دست روی دست بذاریم تا اونا هر بلایی که خواستن سرمون بیارن…
گفتم:
-حق باهیربده… باید بریم ویلا رو بگردیم.
مانوش گفت:
-هنوز طبقه ی بالا رو هم ندیدیم.
ابرومو بالا انداختم. موقع ورود متوجه ی طبقه دوم نشده بودم نگامو به دور چرخوندم و تازه متوجه وجود پله های چوبی که به طبقه دوم منتهی می شد شدم…
صدای پاندول ساعت روی دیوار نگاهمو به اون سمت کشید و با حیرت به ساعت که روی (۹: ۰۰) شب ضربه زد نگاه کردم و با خودم گفتم:
-ساعت اینجاچه زود می گذره…
راسا که هنوز توی شک بود؛ مهساهم هنوز سوزش داشت و بقیه هم در سکوت و دلهره نگران منتظر اتفاقات بعدی بودن…
∵مانوش∵
مهیار توی فکربود و من خیلی دوست داشتم می تونستم افکارشو بخونم… بلندشدم و به آشپزخونه رفتم باید میز شام رو می چیدم امروز تواین چندساعت به اندازه کافی اتفاق افتاده بود بهتر بود یکم استراحت می کردیم.
میزروچیدم وبچه هاروصدا کردم همه اومدن ومشغول خوردن شدیم.
بعدشام همه باهم به سمت پله ها رفتیم. اولین نفر ژاله بود که پا روی پله ها گذاشت. یهو تمام پله ها شروع کرد به لرزیدن. مهسا جیغ کشید ولی من به سختی خودمو حفظ کردم…
صدای گریه بلندشد و فریادهایی که می گفت:
(نزنید… منو نزنید…)
پله ها به طرز فجیعی می لرزید. دستمو جلوی چشمام گرفتم و از خدا کمک خواستم که صداها تموم شد…
ژاله نگاهی به همه امون انداخت و رفت بالا ماها هم پشت سرش…
طبقه دوم پر از اتاقای مختلف بود و حمام.
گفتم:
romangram.com | @romangram_com