#نفرین_رخسار_پارت_16
همه ازجا پریدن. زودتر رفتم و بادیدن یخچال بزرگ و پر از مواد خوراکی با حیرت به هیربد نگاه کردم و مانوش گفت:
-انگار جز ما کس دیگه ای هم اینجاست.
باتموم شدن جمله اش صدای خنده های شیطانی و وحشتناکی تمام ویلا رو در برگرفت… صدا به حدی بلند بود که همه امون دستامونو در گوشامون گذاشتیم… صدای خنده کم کم به گریه های زنانه و بچگانه تبدیل شد و صدای فریاد و التماس با صدای گریه درآمیخت و بعد یه آن قطع شد…
دستمو از گوشم برداشتم و صدای گریه ی راسا دلمو لرزوند… فرداد به سمتش رفت و بغلش کرد.
پیام گفت:
-انگاری شروع شده… باید خودمونو برای همه جور اتفاقی آماده کنیم.
مهسا باترس گفت:
-چقدر وحشتناک بود.
به سالن رفتیم و روی مبل ها نشستیم. همه ساکت بودن تنها صدای هق هق راسا سکوت سالن رو می شکست. اعصابم بهم ریخته بود که یهو مهسا شروع کرد جیغ زدن… باوحشت به سمتش رفتم از زیر ناخناش خون بیرون می زد جیغ بلندی زدم که همه دورش جمع شدن … خون روی زمین می چکید و سوزشش اشک مهسا رو بیرون آورده بود هیربد سریع جلو اومد و دستشو گرفت و بهش بی حسی زد و بعد باندپیچی کرد…
باز صدای خنده های شیطانی در فضا پیچید و راسا محکم گوشاشو گرفت.
…
∵مهیار∵
گوشمو گرفتم صدا تمام شیشه های ویلا رو می لرزوند…مهسای بیچاره روی مبل تقریبا از حال رفته بود صداکه تموم شد راسا برخاست:
-بهتره برم یه قهوه درست کنم تا یکم حالمون سرجاش بیاد.
بعد از رفتنش بلند شدم و به سمت پنجره ها رفتم ولی هیچ قفلی نداشت که بشه بازش کرد… شیشه ها مشکی بود و به بیرون دید نداشت. خیلی عجیب بود.
با صدای جیع های ممتد و پی در پی راسا همه وحشتزده به آشپزخونه رفتیم. باحیرت به رو به روم خیره شدم توی کابینت پر بود از سوسک های مشکی که حالا روی لباسای راسا هم بود … جیغ های راسا فرداد رو به خود آورد دخترا هم حالا جیغ می کشیدن به جز ژاله… برام عجیب بود این دختر چطور این همه مقاومه. جلو رفتم و سعی کردم سوسک ها رو از روی لباس راسا جدا کنم و در همون حال رو به مانوش و مهسا که می لرزیدن گفتم:
-بس کنید دیگه اَه… برید جارو بیارید تا اینا رو جمع کنیم.
مهسا و مانوش سریع از آشپزخونه خارج شدن. ژاله و هیربد هم مشغول کشتن حشره ها شدن و من در حیرت بودم این همه سوسک از کجا توی این کابینت جمع شده بود… فرداد راسا رو از اونجا بیرون برد و مانوش جارو به دست مشغول تمیز کردن آشپزخونه شد و مهسا قهوه ریخت. دستامو شستم و به سالن رفتم باز دور هم جمع شدیم. قهوه مو توی دستم فشردم که هیربد گفت:
romangram.com | @romangram_com