#نفرین_رخسار_پارت_15

سری تکون دادم و زودتراز بقیه به سمت دربزرگ ویلا رفتم… در باز بود هلش که دادم صدای بدی ایجاد کرد.

مهیار گفت:

-خب این در متعلق به ۵۰ سال پیشه معلومه که زنگ زده. برو داخل هیربد.

در رو کاملا باز کردم و همه وارد شدیم. آخرین نفر مانوش وارد شد که دربا صدای خیلی بدی بسته شد و صدای جیغ راسا و مهسا سکوت باغ بزرگ ویلا رو شکست… با دلهره به سمت در رفتم ولی هیچ کلید یا دستگیره روش نبود با حیرت به در صاف و بزرگ نگاه کردم و فهمیدم که دیگه راه برگشتی وجود نداره.

سرمو به زیر انداختم و صدای آروم و پراز وحشت مانوش بود که واقعیت رو به زبونش آورد:

-اینجا زندونی شدیم…

∵ژاله∵

دخترا به شدت ترسیده بودن خودمم دست کمی ازشون نداشتم ولی باید بهشون روحیه می دادم:

-مگه ما برای باطل کردن این نفرین اینجا نیستیم؟ پس بهتره ادامه بدیم بیخیال زندونی شدنمون.

هیربد به سمتم اومد و دستمو گرفت:

-حق با ژاله اس بیاید بریم.

با پاهای لرزون و قدمای نامطمئن حرکت کردیم و به سمت سالن رفتیم. در سالن رو پیام باز کرد و داخل شدیم.

سالن بزرگی بود و در کل ویلاش خیلی بزرگ وخوفناک بود …میزها ومبل ها وصندلیای زیادی دور تا دور سالن چیده شده بود و همه چیز نو و بدون ذره ای خاک…با دلهره نگاهی به هیربد کردم و آروم گفتم:

-چرا این همه مرتبه اینجا؟ مگه نه اینکه ۵۰ ساله کسی نیومده اینجا پس…

هیربد حرفمو قطع کرد:

-دیگه توی این ویلا هیچ چیز غیر ممکن نیست اتفاقات رو باید ببینیم …

بچه ها پشت سرمون وارد شدن و در رو بستن.

هریک گوشه ای نشست مهسا ازآشپزخونه گفت:

-خدااای من بیاید اینجا.

romangram.com | @romangram_com