#نفرین_رخسار_پارت_14


هیچ کس حرف نزد به ناچار پیاده شدیم. هوا سوز سردی داشت چون تقریبا توی شمال بودیم. فرداد سریع بافت مشکیمو از چمدون بیرون آورد وبهم داد:

-راسا تنت کن سرده.

پوشیدم و الحق گرم شدم. ژاله کنار هیربد ایستاد:

-باید پیاده بریم… ویلا تقریبا اواسط جنگل قرار گرفته.

مانوش و مهسا با وحشت به من نگاه کردن که منم به خودم لرزیدم. پیام گفت:

-بهتره زودتر بریم وگرنه به شب میخوریم.

نگاهی به ساعت انداختم ۳ عصر بود. حق با پیام بود هرکسی چمدون یا ساک خودشو برداشت و ماشینا رو قفل کردن و راه افتادیم. ژاله مدام به نقشه ی توی دستش نگاه می کرد و جلوتر ازهمه می رفت.

فرداد نگاهم کرد:

-سردت که نیست عزیزم؟

سرمو به علامت منفی تکون دادم…

∵هیربد∵

نگران بودم. هوا هم هر لحظه سردتر می شد و ژاله هنوز هم با نگاه به نقشه جلوتر می رفت. نگاهی به دختراکه از صورتشون ترس به خوبی مشهود بود انداختم و نفس عمیقی کشیدم که ژاله از حرکت ایستاد. به مقابلم نگاه کردم و ویلا رو دیدم… می تونم باجرئت بگم از همین جا هم بوی مرگ رو می تونستم حس کنم. جالب این بود که درخت های اطرافش هیچ کدوم برگی نداشتن و انگاری زمستان بود تمام برگهاشون ریخته بود … آسمون عجیب تیره بود و اصلا آفتاب وجود نداشت. دور تا دور ویلا جنگل بود و تنها ویلای اون اطراف همین بود…

ژاله بااسترس بهم نگاه کرد و صدای لرزان راسا بود که وجود منو هم لرزوند:

-اینجا… چرا… این جوریه؟… چرا… آسمونش…سیاه و وحشتناکه؟

ژاله اخم کرد:

-از الان باید به این چیزا عادت کنی اینجا نفرین شده اس نکنه انتظار داری مثل ویلای شما باشه؟

کسی حرفی نزد…پیام گفت:

-بهتره بریم داخل ایستادن اینجا درست نیست دخترا سردشونه.


romangram.com | @romangram_com