#نفرین_رخسار_پارت_13
هیربد نگاهی به ژاله انداخت:
-تقریباً یک ساعت دیگه.
دیگه کسی حرفی نزد. ناهار خوشمزه امون رو خوردیم و بعد فرداد رفت برای شام بگیره و ما بیرون اومدیم.
…
∵راسا∵
سرمو رو شونه ی فرداد گذاشتم و او دستمو ب*و*سید…
-داداشی؟
-جونم؟
-از دستم دلخوری؟
-چرا باید دلخور باشم؟
-چون اصرار کردم بیایم به این سفر.
-نه شاید سرنوشت من و تو هم این جوری رقم خورده من دلم روشنه انشاالله که همه چیز حل میشه.
چشمامو بستم که ماشین تکونای شدیدی خورد. با هراس سرمو بلند کردم:
-چی شده؟
هیربد آروم گفت:
-چیز مهمی نیست نترسید خوردیم به جاده خاکی برای همین تکون داره ماشین.
نفس راحتی کشیدم و به بیرون چشم دوختم. همه جا جنگل بود و جنگل…
صدای زوزه ی وحشتناک گرگ ها تمام جنگل رو در برگرفته بود. باوحشت دستم رو دور بازوی فرداد حلقه کردم که ماشین از حرکت ایستاد و هیربد گفت:
-دیگه نمی تونیم ماشین رو جلوتر از این ببریم مجبوریم پیاده بریم.
romangram.com | @romangram_com