#ناخواسته_پارت_9

ما سه نفر با چشمهای بیرون زده از حدقه به او نگاه کردیم.هیچ چیز در چشمانش نبود غیر از ناراحتی و البته برق خاص!

فرزاد گفت: ولی اخه فرهام ما...

-بعدا صحبت می کنیم.

نمی دانستم چه بگویم . به شدت شوک شده بودم. توقع هر چیزی را داشتم غیر از این یکی.طرح هایمان خوب بود ولی دروغ چرا ؟واقعا در حدو اندازه های شرکت به این بزرگی نبود.از طرفی فرهام هیچ کدام را دقیق نگاه نکرد,به هر کدام نگاهی سرسری می انداخت.

از فرزاد هم ناراحت شده بودم ، او می خواست مقدمه چینی کند برای رد کردن ما!!

حداقل طرح هارا نگاه می کرد و بعد از ان مقدمه چینی می کرد برای عدم استخدام . سرم سنگین بود ان که قبولمان کرد را انکار می کردم وان که انکارمان کرد را محکوم می کنم.کماکان مشغول جنگ و بررسی بودم که ایدا گفت:

-جناب فرهام حسینی اگه به خاطر سفارشات حاج اقاتون ما استخدام شدیم شرمنده نمی تونیم قبول کنیم ولی اگه واقعا به خاطر توانایی و ذوقی که در طرح هامون هم معلوم شده استخدام میشیم با دیده منت میایم ولی ازتون خواهش میکنم صادقانه جواب بدید .قبل از اینکه شما استخدامی مارو اعلام کنید برادرتون چیز دیگه ایی میگفتن که در خلل حرفهاشون متوجه شدیم شما نیازی به ما ندارید!

"افرین ایدا یادم باشه یه اسفند برات دود کنم" همیشه ایدا همین بود.تو بدترین شرایط روحی بهترین تصمیم را می گرفت."یعنی حالا هم تصمیمش بهترینه؟پس یعنی من میتونم؟خدااا"

بابا لنگ درازدوباره دفترش را باز کرد و ورق زد کمی بعد ان را کناری گذاشت و سپس با پرستیژ خودش همانطور که دستانش را در هم قلاب کرده بود و روی میز گذاشته بود جواب داد:

-خانوم,شما برای کار کردن اومدید من هم به شما کار میدم پس دیگه جای نگرانی نداره.

-بله درست میگید ما دنبال کار هستیم ولی نه به هر قیمتی.ما دوست داریم اگر هم کار میکنیم مارو به خاطر خودمون بخواین نه سفارشات پدرم و پدرتون.

فرزاد با لودگی گفت:

-خانم سرمد تو این زمونه سه تا "پ" برای هر حرکتی لازمه پول.پدر.پارتی.

می خواستم بگویم "هه هه با نمک " که فرهام چشم غره ایی به فرزاد رفت و رو به من گفت:

-این حرفا,حرفای شما هم هست؟

با قاطعیت گفتم:

-بله.

romangram.com | @romangram_com