#ناخواسته_پارت_10


برای اولین بار در این مدت برای ثانیه ایی صورتش باز شد . دوباره به ژست قبلیش برگشت و گفت:

-افرین بهتون تبریک میگم که تو این سن کم طرز فکرتون اینه.امیدوارم همیشه همینطور فکر کنید.اما مسئله ما,راستش حاجی سفارش شمارو پیش من کرد ولی تاکیید کردن که اگه به درد بخور بودین و لطمه ایی به شرکت نمیزنید استخدام شید

به ایدا اشاره کرد و ادامه داد :

همانطورهم که پدر شما خواسته بودند.ما احتیاج به نیروی جدید نداریم ولی طرح های شما برای من جالب بود که فکر میکنم اگر بهتون اختیارات داده بشه بتونید خودتون رو نشون بدین در واقع من میخوام به شما امکانات بدم تا شما ها کشف بشین.

-خوب چی به شما میرسه؟

ناخواسته این سوال از دهانم بیرون پرید ایدا لبش را گزید یعنی " گند زدی"و فرزاد باچشمانی پرخنده نگاهم کرد ولی فرهام.. نگاهش رنگ محبت و عصبانیت گرفته بود، خجالت کشیدم! این بار چشم غره اش نصیب من شده بود ؛ ادامه داد:

- ضمنا قرارداد شما با شرکت من باید ده ساله باشه.این اصلی ترین شرط استخدام شماست.

چشمان من و ایدا ان قدر گشاد شده بود که حس می کردم الان قرنیه چشمم می افتد جلوی پاهایم.این ادم دیوانه بود.

نه به جاهای قبلی که وقتی برای استخدام می رفتیم فکر می کردند باانها شوخی می کنیم، نه به این که شرطش برای ما یکی از ارزوهایمان که نه، یکی از رویاهایمان بود.

حال فرزاد هم دیدنی بود ولی فرهام با چنان جدیتی صحبت می کرد که بنده خدا جرئت نطق کشیدن هم نداشت.

-همین حالا تشریف ببرید طبقه پایین خانم عزتی منشی دفتر ،شمارو راهنمایی میکنه.

دیگر هیچ حس و حالی نداشتیم. گویی در حالت خلسه بودیم و صدای فرهام را از اسمان ها می شنیدم. سرسری تشکر کردیم .طرح هایمان را برداشتیم وسلانه سلانه از در بیرون امدیم. چند پله ایی را پایین رفتیم و بازهم در پاگرد پله ها ولو شدیم!باورش برایمان سخت بود.ما با چه فکری داخل اتاق شده بودیم و چه چیزی برایمان پیش امده بود. به ایدا گفتم:

-جان من یه چک بزن تو صورت من تا بفهمم خواب نیستم.

-بیداری بابا. مگه میشه دونفر باهم یه خواب ببینن.

-حالا تو بزن من باورم شه

بی حوصله گفت:


romangram.com | @romangram_com