#ناخواسته_پارت_11
-ای بابا بیداری میگم
-بابا بزن دیگه
ایدا چنان کشیده ایی به صورتم زد که دنیا دور سرم چرخید.چشمم را بستم . دستم را روی لپم گذاشتم و گفتم:
-وای ایدا خدا لعنتت نکنه گفتم انقدر محکم بزنی؟بس که محکم زدی توهم زدم که این یاروعصا قورت دادهه, بابالنگ دراز داره میاد.
ایدا استینم را کشید، بوی عطر نفر سوم می امد. چشم باز کردم و دیدم او واقعا جلوی پای ما ایستاده است.با چنان اخم و ابهتی نگاهم می کرد که نزدیک بود غش کنم.
با یک دست روی لپ بلند شدم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن.متاسفانه این تنها تیک من بود در زمان هایی که می ترسیدم ویا غافلگیر می شدم!:
-سلام شما اینجایین؟چرا؟خسته میشین.اسانسور که بود میخواین تشریف ببرین؟چرا؟هنوز که...
ایدا استین مانتویم را کشید و گفت:
-بس کن شهرزاد.
ومثل یک بچه حرف گوش کن ساکت شدم.واقعا شرمنده بودم. "او"بدون هیچ حرفی از پله ها رفت و لحظه ایی بعد ناپدید شد . تنها بوی پرتقال های "باس"بود که از اقای باس مانده بود.عجیب بوی خوب می داد این "بابالنگ دراز"!!
******
روز بعد باز هم ساعت هشت و نیم صبح کلاس داشتیم.برای اولین بار در عمرم زودتر از روزهای دیگر بیدار شدم دوست داشتم سریع دانشگاه تمام شود و همه ساعت هایم را سر کار باشم.عجیب عاشق کار کردن بودم. دوش گرفتم وموهای بلندم را بافتم و سرحال و قبراق پایین رفتم.همه دور میز بودند.بابا,مامان,درزاد و حتی شهنام.با صدای بلند و پرانرژی گفتم:
-سلاااااام.صبح همگی بخیر.
بابا گفت:
-به به سلام دختر ناز بابا صبحت بخیر.
درزاد با اعتراض گفت:
romangram.com | @romangram_com