#ناخواسته_پارت_7

-بله اینجا نوشتم .اقایون حسینی منتظرتون هستن بفرمایید طبقه بالا اتاق مدیریت .

بلندشدیم و از در بیرون رفتیم .ایدا دکمه اسانسور را زد و من به سمت پله ها رفتم که ایدا گفت:

-صبرکن شهرزاد طرح هارو بردارم بیام.

نگاه متعجب خانم منشی را از پشت سر حس می کردم.

دل تو دلمان نبود، استرس گزینش از یک طرف و استرس اینکه با چه کسی مواجه شویم از طرفی دیگر کلافه مان کرده بود.بالاخره پله ها تمام شد و ما به مکان مورد نظر رسیدیم.کنار چهارچوب هردری روی تابلو کوچک طلایی عنوان اتاق نوشته شده بود. اتاق مدیریت را پیدا کردیم و قبل از اینکه در بزنیم رو به ایدا گفتم:

-ببین ایدا جون اگه الان این در باز شد و با این مرده مواجه شدیم خودتو نبازیا.

با خونسری گفت:

-خیالت راحت تو هم خودتو نباز نهایتش اینه که ردمون میکنن حالا در بزن.

من که نه اخه اصلا واسه چی باید خودمو ببازم ؟

ایدا شانه ای بالا انداخت و لبخندی ارامش بخش به رویم پاشید ، من هم در زدم . وقتی اجازه ورود گرفتیم در را باز کردم . دستم رو دستگیره خشک شد."او" با همان اخم و جدیت روبه روی در پشت میز مدیریت نشسته بود وبه در زل زده بود.می خواستم در را ببندم و راهی که امده بودم را برگردم که صدای یک نفر دیگر را شنیدم:

-بفرمایید داخل خواهش میکنم.

وبا دست به مبل های کنفرانس اشاره کرد.

نمی دانم چرا خود را باخته بودم هر انچه به ایدا گفته بودم دود شده و به هوا رفته بود, ایدا سقلمه ایی زد که یعنی برو داخل ، دستگیره را ول کردم و داخل رفتیم.روی مبل ها نشستیم ولی هیچ کس حرفی نمی زد.پسری که روبه روی ما نشسته بود سرش به لبتاپش گرم بود و بابالنگ دراز هم فقط با اخم خیره مانده بود روی من!با درماندگی به ایدا نگاه کردم او هم از من بدتر بود برای همین ترجیح دادم سکوت کنم.بعد از گذشت چند لحظه بابالنگ دراز گفت:

-فرزاد جان ،خانم هایی هستن که حاجی سفارش کردند.

پسری که فرزاد خطاب شده بود سرش را سریع از روی لبتاپش بلند کرد و خیره شد روی من!! شاید گفتن معذب بودن در ان لحظه کمترین کلمه برای وصف حال خراب من بود!! یعنی این مرد ان قدر لوس و بچه بود که سریع به برادرش گفته بود که من به او "بابا لنگ دراز" گفته ام؟؟ فرزاد بعد از ان نگاه خیره و متعجبش گفت:

-خانم ها خوشوقتم,فرهام جان چند لحظه صبرکن.

فرهام... چقدر این اسم زیبا و اشنا بود برایم اما هرچه فکر کردم چیزی دستگیرم نشد.فرهام اینبار با اخم بیشتری به من زل زده بود و گفت:

romangram.com | @romangram_com