#ناخواسته_پارت_6
-تو هم خوب گفتی بهش.
-اره خاک برسرم .
متعجب پرسید:
-چرا خاک بر سر تو؟
-همین الان به مخم رسید اگه این یارو پسر حاجی باشه چی؟سریع ردمون میکنه پس بهتره اصلا نریم گزینش!
ایدا رفت تو فکرو چند لحظه بعد گفت:
-اول اون بی ادبی کرد تقصیرخودشه بعدشم تو بهش گفتی بابالنگ دراز، اونم که حرف بدی نیست ,راستی بابالنگ دراز که ادم خوبی بود پس چرا فرار کردیم؟پس در واقع ما حرف خوبی به اون زدیم.
-حالا هرچی ،اگه چیزی نمیگفتم دق میکردم. حالا هم پاشو طرحامون تو اسانسور جامونده بریم بالا برداریم.
تا به" دفتر فنی برادران حسینی" برسیم ساعت شد یازده و ربع.اخرین پله را که بالا رفتیم دیگر نفسی برایمان نمانده بود، در دفتر باز بود و میزمنشی به پله ها اشراف داشت.چهار دست و پا و با زبان بیرون افتاده خود را به داخل دفتر انداختیم و روی صندلی ها ولو شدیم! خانم منشی با دیدنمان از جایش بلند شد و به سمتمان امد . پرسید:
-مگه اسانسور خراب بود؟
-نه...خواستیم..با...پله بیایم.
ایدا جوری نگاهم کرد که یعنی" عجب حرف حکیمانه ایی زدی". خانم منشی دولیوان اب ،از ابسردکن برایمان ریخت و اورد. کمی بعد، حالمان که جا امد پرسید:
-با کی کار دارین؟
ایدا گفت:
-سرمد هستیم با دکتر حسینی قرارملاقات داریم.
منشی دفترش را نگاه کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com