#ناخواسته_پارت_5
و بدون اینکه کسی جواب سوال دیگری را داده باشد دویدیم سمت پارکینگ.
تمام مسیردانشگاه تا دفتر را با دل اشوبه رانندگی کردم.هردو به نوعی در فکر بودیم.ماشین را پارک کردم . ارشیوها را برداشتیم و به سمت ساختمان دفتررفتیم. قرارمان ساعت یازده بود و فقط پنج دقیقه وقت داشتیم.ایدا رفت جلوی اسانسور و دران را باز کرد .پرسیدم :
-طبقه چندم باید بریم؟
-ششم.
-پس تو با اسانسور بیا من با پله.
کوله و ارشیوم را داخل کابین اسانسور گذاشتم . خواستم به سمت پله ها بروم که ایدا گفت:
-شهرزاد خواهش میکنم، ترس نداره یه بار امتحان کن، الان خیلی ،وقت برامون ارزش داره.
-اصلا حرفشم نزن من سکته میکنم.
به سمت پله ها چرخیدم و خواستم بروم که ایدا دستم را کشید به سمت خودش داخل کابین اسانسور!من هم که مرگ را در یک قدمی خود می دیدم دستم را کشیدم ولی ایدا ول نکرد. من بکش ایدا بکش ,من بکش ایدا بکش که با صدای فریاد مردی هردو میخکوب شدیم:
- اینجا چه خبره؟این ساختمون مهدکودک نداره .مهد یه کوچه بالاتره ,هردو از اسانسور بیرون.
سر پایین افتاده ام را بالا اوردم و انسان بسیار قدبلند و درشت اندام وعصبانی را در مقابلم دیدم که به ما با خشم نگاه می کرد . برای چند ثانیه در چشمانش خیره شدم اما چنان از او ترسیدم که سریع نگاهم را از او گرفتم.
ایدا بیرون امد . هردو با سر پایین افتاده ، بی حرف به سمت پله ها رفتیم.سرم را به سمت ان مرد چرخاندم و دیدم که داخل کابین شد و در را بست، با صدای بلند گفتم:
- از کی تاحالا بابا لنگ دراز هم اومد قاطی ادما؟
در بسته ی اسانسور که باز شد من و ایدا با وحشت پله ها را دوتا یکی دویدیم .طبقه سوم هردو روی سنگ های پاگرد پهن شدیم ولی هنوز توهم ان را داشتیم که بابا لنگ دراز به دنبالمان است.نفس نفس می زدیم که ایدا گفت:
-چقدر بیشعور بود مرده.
متفکر جواب دادم:
-اره خاک بر سرش.
romangram.com | @romangram_com