#ناخواسته_پارت_4


-فکر نمیکنم ولی اگه تو فکر میکنی داره بگو منم بدونم.

-یا اینکه بگن فقط دختر علی اقا, ایدا سرمد ,استخدام میشه شما خانوم شهرزاد سرمد بفرمایید در خروج از اینوره.

اینبار من بودم که بهت زده شدم و باد بادکنکم خوابید !ایدا با بدجنسی نگاهم می کرد. با صدای بوق ماشین پشتی راه افتادم.

-اگه اینو بگن تو چیکار میکنی؟

-وا چه سوالیه خوب میرم سر کار دیگه.

ابروی چپم بالا پرید:

-واقعا بدون من؟

حالا او کاملا خونسرد به ساندویچش گاز زد و گفت:

-اره عزیزم متاسفانه.

-نامرد

ایدا غش غش خندید.رسیدیم پارکینگ دانشگاه.ماشین را پارک کردم و بدون هیچ حرفی هر دو مانند فشنگ دویدیم.این دویدن ها مخصوص روز هایی بود که اوردن ماشین برعهده من بود!!

درس عمومی ،هشت و نیم صبح ،ان هم برای ما که سال اخر بودیم خیلی سنگین بود.سر کلاس همه حواسم به گزینش امروز بود.

برای اینکه خودمان را به اطرافیان ثابت کنیم دنبال کار بودیم . چند جایی برای استخدام رفتیم اما قبول نشدیم تا اینکه برای عمو علی سفر کاری پیش امد . موقع برگشت در فرودگاه یکی از دوستان قدیمی اش را می بیند و باهم صحبت می کنند ، ازقضا پسران این دوست قدیمی ،دفتر فنی دارند و عمو علی به ان دوست قدیمی اش برای ما رو می زند . امروز حاجی هماهنگ کرده بود تا طرح های مارا ببینند و اگر طرح هایمان را قبول می کردند می توانستیم در انجا مشغول به کار شویم.

ته دلم اشوب بود.به ایدا بروز ندادم ولی خودم با خودم می گفتم" اونا دکترن ما حتی هنوز لیسانسمونم دستمون نیست چطوری قبولمون میکنن اخه؟مثل جاهای دیگه خیلی محترمانه عذرمون رو می خوان ولی حالا شاید به خاطر پدرشون قبول کنن که اونجوری هم باید مغز خر خورده باشن چون رفاقتشون در حدی نبود که بخواد پسراشو ورشکست کنه!!"

با تکان های دست ایدا به خود امدم.کلاس تمام شده بود و من هنوز دستم زیر فکم به جای خالی استاد خیره بودم! وسایلم را جمع کردم و هم زمان باهم گفتیم :

-بریم؟


romangram.com | @romangram_com