#ناخواسته_پارت_33
در حال رفتن به سمت میز مامان اینا بودیم که فرزاد به ما رسید:
-به به خانمای خوشگل.
من سرم را پایین انداختم و ایدا با متانت گفت:
-ممنون.امری داشتین؟
-هوا گرمه خواستم برم حیاط قدم بزنم میخواستم ببینم شما هم میاین؟
نگاهش تماما به ایدا بودو قطعا از ایدا تقاضا داشت.شیطنتم گل کرد .رو به فرزاد گفتم:
-اتفاقا ایدا هم میخواد بره قدم بزنه منم به زور میخواد ببره ، شما جور منو بکش اقا فرزاد .
و رو به ایدا گفتم:
-ایدا جان با اقا فرزاد برو.
فرزاد که چشمانش برق زد گفت:
-من با کمال میل جور شمارو میکشم شهرزاد.
ایدا نگاهی به من انداخت که یعنی"دارم برات"و سپس با فرزاد رفت. لبخند روی لبانم بود که با نگاه مات فرهام خشک شد.
سالن مملو از جمعیت بود.هرکس کار خودش را انجام می داد. عده ای می رقصیدند و عده ای صحبت می کردند.من هم دور میز ،کنار مامان و بابا نشسته بودم. بابا با ناراحتی مدام گوشه سبیلش را می جوید و مامان به نقطه ایی خیره می ماند. رفتارشان را نمی توانستم درک کنم ، هیچ کدام بعد از سلام جلوی در به سمت میز خانواده حسینی نگاه هم نکرده بودند. در همین افکار و احوال بودم که یکی از خدمه کنار گوشم گفت:
-عروس کارتون داره.
خرامان خرامان به سمت ایلار رفتم:
-جانم عروس خوشگل؟
-به خوشگلی دختر عموم که نمیرسم.
romangram.com | @romangram_com