#ناخواسته_پارت_31

من و ایدا با بهت به یکدیگر خیره شدیم."این اقای حاجی تا حالا کجا بوده که حالا ایلار شده دختر گلش؟"

با حرف عمو به او نگاه کردیم:

-ایشون هم ایدا خانوم دختر کوچیکم و ایشون هم شهرزاد جان دختر پرویز.

-علی جان نگو که این خانما همون وروجکای شیطونن.ماشالله.نگاه کن فرخنده جان ایدا و شهرزادو یادت میاد؟

نگاه فرخنده خانم روی من ثابت و پراز غم بود.جلو امد و مرا محکم در اغوش گرفت.بوی عطر گران قیمتش تا مغزم رسوخ کرد.وقتی مرا ول کرد به سمت ایدا رفت و خیلی مجلسی با ایدا رفتار کرد سپس درحالیکه بازهم نگاهش روی من بود گفت:

-مگه میشه این عروسکارو فراموش کنم؟ من همیشه به یادشم.

حرف دو پهلویش در گوشم زنگ زد ؛ نگاه خصمانه پدر و مادرم را به روی فرخنده با تمام وجود می فهمیدم.

نگاه فرهام برای لحظه ایی به روی من ثابت ماند و بازهم من بودم که در جنگل پرتقال های باس اقای رییس می رفتم!!

ایدا سقلمه ایی زد و تند تند تشکر می کرد ،من ولی لال به تمام معنا بودم،هم به خاطر حرف فرخنده خانم و هم به خاطر نگاه خیره و پر محبت فرهام!

بعد از تشریفات خوش امد گویی عمو و زنعمو انها را به سمت میزی که خدمه از قبل برایشان انتخاب کرده بودند هدایت کردند.نگاه فرخنده خانم همچنان غمگین به روی من بود!!!!!

وقتی که دور شدند رو به ایدا گفتم:

-خیلی خجالت کشیدم.

کاملا خونسرد به طرفم چرخید و گفت:

-چرا؟

-به خاطر اینکه روسری ندارم . با این ارایش و این مدل مو و لباس جلوی حسینی ها بودم.

-این چیزا طبیعی شده دیگه.الان هرکسی رو توی خیابون ببینی فکر میکنی داره میره عروسی.همه شینیون شده و میکاپ شده تا سوپری هم میرن.نگا به خودمو خودت نکن.

پر بیراه هم نمی گفت .گفتم:

romangram.com | @romangram_com