#ناخواسته_پارت_30


-شهرزاد جان این مدل لباس و مو خیلی بهت میاد.

عمو علی درحالیکه فنجان قهوه اش را روی میز می گذاشت گفت:

-حالا دیگه واقعا شبیه خانم مهندسا شدی.ایشالا عروس بعدی تو باشی عمو جون.

به شدت خجالت کشیدم:

-ممنون عمو.

مامان ، بابا ، عمو و زنعمو مشغول پچ پچ بودند ولی ما نمی دانستیم موضوع چیست اما من مطمئن بودم که موضوع به قدری مهم است که پدر همیشه ارام مرا اینگونه از کوره به در برده است و مامان سودی ! نمی دانستم از وجود چه موضوعی اینگونه مانند اسپند روی اتش است؟!؟

کم کم مهمان ها از راه می رسیدند و سالن خالی لحظاتی قبل ، از مهمان پر می شد.تا یکی دوساعت اول مدام در حال خوش امد گویی و تشکر بودیم و تقریبا حال و احوال مادر و پدرم را از یاد برده بودم.

در حال صحبت با بهناز دختر عمه ام بودم که ایدا با عجله به سمتم امد:

-دکتر حسینی و خونوادش اومدن ، بابات گفت بیا خوش امد گویی.

-بابام!!!!!به حق چیزای نشنیده.حالا با کی اومدن؟

-همشون اومدن.

-همشون؟!!!!

هردو کاملا دستپاچه به سمت در ورودی رفتیم.ته ته دلم یه حالی بود که نمی دانستم خجالت است یا چیز دیگر!جلوی در کنار بابا و مامان و زنعمو ایستاده بودیم ولحظه ایی بعد عمو علی درحالیکه انها را به داخل دعوت می کرد گفت:

-خیلی خوشحالم کردی مهدی جان.

حاجی با روی باز جواب داد:

-اختیار داری مگه میشه مراسم دختر گلم نباشم؟


romangram.com | @romangram_com