#ناخواسته_پارت_29
-بالاخره تونستی یه بار هم که شده مثل خانم ها لباس بپوشی.
مامان هنوز هم ناراحت بود و من از دیدن ناراحتی اش عصبی می دم ،معترض گفتم:
-مامان خانم بالاخره شما هم تونستی یه بار خودت رو از لباسهام راضی نشون بدی.
بابا گفت:
-سودی جان به جای این حرفا اول یه اسفند برای بچه هامون دود کن بعد بریم.
بابا هم ناراحت بود اما ارامش خاصی هم ته چشمانش می دیدم .درزاد با اخمی مصنوعی به شهنام گفت:
-بابا روش نشد بگه برای شهرزاد دود کن گفت برای بچه هامون وگرنه ما که نیم ساعته اینجا نشستیم اصلا یاد اسفند نیوفتاده.
همه خندیدیم چون حرف درزاد تا حدودی درست بود.
بعد از اینکه مامان اسفند دود کرد همگی به سمت ماشین بابا رفتیم و مانند بچگی هایمان من و شهنام و درزاد عقب نشستیم.
چقدر روز خوبی بود روز نامزدی ایلار.هنوز هم از یاداوری ان روز ذوق می کنم.حاضرم نصف عمرم را بدهم و دوباره به ان روز و روزهای بعدش برگردم. تقریبا از همان روز سرنوشت ماهم رقم خورد.
از سرکوچه ،خانه عمو با ان همه چراغانی همانند جواهر می درخشید.نزدیکتر که شدیم با دیدن دیزاین ساخنمان دهانم باز مانده بود.درزاد با ارنج به پهلویم کوبید:
-چته؟ببند اون دهنو؛ تا لوزوالمعده اتو برامون به نمایش گذاشتی.
-من هرروز سرکار بودم اصلا نیومدم کمک ، فکر نمیکردم انقدر قشنگ چراغونی شده باشه.
-پس خواهش میکنم جلوی خودتو بگیر چون چیزای جذاب تری قراره ببینی.
از جلوی در تا ورودی ساختمان با پارچه های ساتن صورتی مفروش شده بود و در کناره هایشان مشعل هایی که روشن بودند قرار داشت . سمت چپ در حیاط نیمکتهایی چیده شده بود برای کسانی که احتمالا از فضای داخل خسته می شدند! جلوی در سالن هم خانم هایی اماده به خدمت ایستاده بودند.
بعد از تعویض لباس به داخل سالن رفتیم.خانواده عمو در نشیمن طبقه بالا بودند. ماهم به انها ملحق شدیم.همه خیلی شیک و مجلسی بودند و ایدا ، ایدای دوست داشتنی من در پیراهن نباتی اش بسیار زیبا شده بود.
زنعمو اذر به محض دیدن من گفت:
romangram.com | @romangram_com