#ناخواسته_پارت_27

-وا!مثل اینکه اون خواهر عروسه ها با عروس باید میرفت.

به سمت اشپزخانه رفتم و پشت میز نشستم .افاق سرما خورده بود و با حال نزار برایم میز را چید.من اما انقدر حواسم پرت بود که از او نخواستم برود و استراحت کند .از ایدا هم خبر نداشتم او از سه شنبه مرخصی گرفته بود و من ندیده بودمش.درگیر کارای نامزدی بودندو من بهتر دیدم که مزاحمشان نشوم در واقع کاری هم از دستم بر نمی امد.دست راستم را زیر چانه ام گذاشته بودم و با انگشت اشاره دست چپم شکل های اوهامی روی میز می کشیدم که درزاد داخل شد و مقابل من کنار قوری نشست.

-به به سلام شهرزاد خانوم.

-سلام.تو میدونی مامان اینا راجع به چی بحث میکنن؟

بیخیال شانه ایی بالا انداخت و فنجانش را از چای پر کرد:

-مگه دارن بحث میکنن؟

-اوهوم.

تکه ایی پنیر و گردو برداشت و قبل از اینکه لقمه اش را داخل دهانش بگذارد گفت:

-نمی دونستم دارن بحث میکنن.

بی انکه چیزی بخورم بلند شدم و گفتم:

-میرم بالا مانتوم رو بیارم.

باز هم فکر اینکه چه چیزی باعث بحث و نگرانی مامان و بابام شده است ذهنم را بدجوری مشغول کرده بود.

یک ساعت بعد هردو در ارایشگاه بودیم.درزاد همیشه به این ارایشگاه می امد و کارش را قبول داشت.به درزاد حسودیم می شد خیلی زیبا بود و همیشه به بهترین وجه می گشت من از نظر لباس چیزی از او کم نداشتم و همیشه هم خوشتیپ بودم ولی از نظر زیبایی به پای او نمی رسیدم .همیشه موهای بلندم ساده و دم اسبی بالای سرم بود."مادر بزرگم همیشه می گفت ریختو قیافه خیلی مهم نیست.پیشونی منو کجا می شونی؟و حالا این پیشونی نوشت من بسیار سخت و طاقت فرساست.خدا به دادم برسد ."

روی صندلی انتظار ارایشگاه نشسته بودیم و منتظر نوبتمان که دختری به سمت ما امد و صدایمان زد.درزاد زیر دست میکاپیست نشست و من برای موهایم رفتم.چون یقه لباسم تمام گردنم را می پوشاند به ارایشگر گفتم که تمام موهایم را بالا ببندد وگوجه کند.او با تعجب پرسید:

-چیکار کنم؟

-گوجه کنید.

و قاه قاه خندید.درزاد از دور با دست به من اشاره کرد"خاک بر سرت".و من با تعجب به ارایشگر نگاه میکردم. او که از شدت خنده به اشک افتاده بود گفت:

romangram.com | @romangram_com