#ناخواسته_پارت_25

بی حواس جواب داد:

-اره حتما.

لباس هارا در اوردیم و به سالن برگشتیم.رضا با همان لبخند مخصوصش پرسید:

-چطور بود؟

درزاد خیلی راحت گفت:

-عالی.بهتر از این نمیشد.دستتون درد نکنه.ولی خدایی لباس شهرزاد از مال من قشنگتره ها.

رضا نگاهی به من انداخت که یعنی دیدی گفتم.این وسط شهنام هیچ نظری نداشت.نگاهی به صورتش انداختم از شدت خواب و خستگی روی پا بند نبود.چشمان قرمز وخمیازه های پی در پی اش خستگی را فریاد می زد..ارام گفتم:

-الهی بمیرم شهنام چقدر خسته ایی.

با همان چشمان خمارش نگاهم کرد و گفت:

-اره خیلی.فقط به خاطر اینکه بهتون قول دادم اومدم.

-مرسی داداش مهربون حالا که انقدر خوبی سریعتر حساب کن بریم.

-عزیزم خوابم میاد ولی هنوز هوش رو سرم مونده.حساب کنید بریم.

-اه خسیس.

با اینکه گفته بود حساب نمی کند ولی پول هردو لباس و کفش را او داد.همیشه همین قدر مهربان بود.از رضا تشکر کردیم و به سمت خانه راه افتادیم."هنوز هم ان لباس را دارم.در واقع یکی از بهترین لباس هایم است و در هر مهمانی که می پوشم همه ادرس مزون را از من می خواهند."

****

روز نامزدی ایلار خیلی روز قشنگی بود.صبح با صدای قطره های بارانی که به شیشه اتاقم می خورد از خواب بیدار شدم.از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.ان را باز کردم و صورتم را به خنکای باران و هوا سپردم.

نگاهم به سوی خانه ی مقابلم بود ، همسایه هایمان در خانه پشتی ساختمان را تخلیه کرده بودند تا بهترش را بسازند حالا تمام خاک های ان به گل تبدیل شده بود و بوی خوش گل در هوا با بوی باران ادغام شده بود.وقتی که حسابی حالم جا امداز پشت پنجره کنار رفتم.لباس هایم را عوض کردم و پایین رفتم.بابا و مامان جلوی تلویزیون نشسته و بحث می کردند.صبح به خیر گفتم و کنارشان نشستم.بی ان که جواب مرا بدهند به بحثشان ادامه دادند:

romangram.com | @romangram_com