#ناخواسته_پارت_23

-زیاد ذوق زده نشید شاید چیزی گیرتون نیاد.

فروشنده های مزون بسیار شیک پوش و زیبا بودند . چند نفرشان مشغول لباس دادن به مشتری و اظهار نظر بودند.

خانمی به سمت ما امد و گفت:

-میتونم کمکتون کنم؟

شهنام لبخندی زد و گفت:

-ممنون با خود اقا رضا کار دارم.

او هم با همان خوشرویی به سمتی اشاره کرد. اقایی پشت میز نشسته و مشغول خواندن مجله بود. به سمت او رفتیم و نزدیک که شدیم متوجه شدم درحال حل کردن جدول است.برای لحظه ایی سرش را بالا اورد و شهنام را دید.لبخند زد و از پشت میز بیرون امد.لبخندش هنوز روی لبانش بود که گفت:

- اقا شهنام پارسال دوست امسال اشنا.

شهنام هم مانند خودش جواب داد:

-چوبکاری میکنی رضا جان ؟

-اختیار داری.

سلام کردیم و اوهم با همان خوشرویی جواب مارا داد.

رضا از ان دسته ادم هایی بود که هروقت اسمش را می شنیدم لبخندش جلوی چشمانم می امد همانطور که وقتی اسم فرهام می امد فقط چشم های عسلی ناراحت با برق خاص برایم مجسم می شد.

با سوال رضا به خود امدم:

-رنگ خاصی مد نظرتونه؟

درزاد گفت:

-من سبز دوست دارم.

romangram.com | @romangram_com