#ناخواسته_پارت_22


-پیاده شید تو همین ساختمونه.

درحالیکه به برج بلند مقابلم نگاه می کردم گفتم:

-واای شهنام شما پسرا هیچ وقت فرق مزون رو با مغازه درک نمیکنید، همونطور که فرق ساختمون رو با این برج نمیفهمید.

درزاد در حالیکه در ماشین را می بست گفت:

-اینکه چیزی نیست از نظر پسرا بنفش ,قرمز, سرخ, جیگری ,لبویی, نارنجی, اناری همه میشن قرمز!

و بعد دوتایی غش غش خندیدیم.شهنام هم پوزخند زد و گفت:

-پس حتما شما میگید ابی اسمونی و ابی نفتی و لاجوردی و کاربنی و سورمه ایی با هم فرق دارن.

ناباورانه گفتم:

-یعنی از نظر تو فرق ندارند؟

با لاقیدی شانه ای بالا انداخت و گفت:

-نه.چه فرقی؟ همه ابین دیگه.

من و درزاد گفتیم :

-واای.نه!!

وبعد هر سه خندیدیم.همانطور که وارد لابی برج می شدیم با خود فکر می کردم که خوش به حال پسرها.همه چیز را خیلی ساده می گیرند و از کنار هر چیزی ساده می گذرند در صورتیکه ما دخترها همه چیز را به سخت ترین حالت ممکن از ان خود می کنیم.

"یعنی الان هم دارم سخت می گیرم؟این سخت ترین مسئله در تمام زندگی من است.خدایا کمکم کن درست حلش کنم."

بدون هیچ حرفی شهنام و درزاد سوار اسانسور شدند و من پنج طبقه را با پله رفتم.وقتی وارد سالن مزون شدم چشمانم از خوشحالی برق می زد.انقدری لباس بود که اگر تا یک هفته هم پرو می کردم تمام نمی شدند.درزاد هم دست کمی از من نداشت.هر دو از شدت خوشحالی و ذوق مقابل هر مانکنی که سر راهمان بود می ایستادیم و محو زیبایی لباس می شدیم .شهنام درواقع مارا با خود می کشید و می گفت:


romangram.com | @romangram_com