#ناخواسته_پارت_21
****
دو روزبه مراسم مانده بود و من هنوز لباس نداشتم! ساعت چهار کارم تمام شد و مشغول جمع کردن وسایلم بودم .فکرم حسابی مشغول لباس و البته ناراحتی مشهود بابا و مامان سودی بود ، هرچه فکر می کردم دلیلش را نمی فهمیدم . وقتی هم از خودشان پرسیدم گفتند "هیچی نیست" اما من مطمئن بودم که "چیزی هست" از طرفی از شهنام هم خبری نبود شب ها دیر وقت می امد و صبح ها زودتر از من و بعضا دیرتر می رفت و در این مدت کمتر اورا دیده بودم! با صدای "خسته نباشی" سرم را بالا اوردم وبه اقای باس نگاه کردم، هنوز هم بعد از دو هفته چشمانش ناراحت بود!!
-خیلی ممنون.
-کارا خوب پیش میره؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:
-اره خدارو شکر.
-اگه وسیله ندارید میتونم برسونمتون.
تعجب کردم ولی به روی خود نیاوردم:
-ممنون وسیله هست.
بازهم نگاهی کرد که تا عمق قلبم رفت.لبخند زد سپس به معنای خداحافظی دست تکان داد و رفت. من هم تا مدتی روی صندلی افتاده بودم.همه کارهایش شیک بودو جذاب. حتی همین دست تکان دادنش!!
عمیق نفس کشیدم ، به گمانم تازگی ها بدجور به بوی پرتقال و ان نگاه های پر محبت و مرموز علاقه مند شده بودم !!!!!!!!
*****
بالاخره شب قبل از مراسم, شهنام ما را به مغازه دوستش برد.شهنام مقابل یک برج پارک کرد و گفت:
-رسیدیم.
من با تعجب به دنبال مغازه بودم و گفتم:
-مغازه اش کجاس؟
شهنام پیاده شد و قبل از بستن در به رو به رویش اشاره کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com