#ناخواسته_پارت_20
من و ایدا به هم نگاه کردیم.قطعا او هم به همان "رییس " ی فکر می کرد که صبح به او گفته بودم!!!
مشغول خوردن نهار بودیم که یادم افتاد با شهنام تماس بگیرم.موبایلم را دراوردم و شماره گرفتم که متوجه نگاه فرهام شدم.واقعا نگاهم می کرد و نمی دانم چرا از این نگاه هم دستپاچه بودم و هم خوشحال.با صدای شهنام به خودم امدم.
-جانم شهرزاد جان؟
شهنام را عاشقانه دوست داشتم هشت سال از من بزرگتر و سی ساله بود.
-سلام خان داداش.
-سلام عزیزم خوبی؟محل کارت چطوره؟
-اره .خدارو شکر از همه چیز راضیم.
-خوب خدارو شکر.جانم ؟کاری داشتی؟
این یعنی خیلی سرم شلوغه:
-راستش شهنام ، نامزدی ایلار جمعه هفته دیگس.
-اره میدونم عمو گفت.
-میشه منو درزاد رو ببری مغازه دوستت لباس بگیریم؟
-شهرزاد من خیلی سرم شلوغه نمیدونم وقت کنم یا نه .
-پس ادرس رو بده ماخودمون میریم.
-لازم نکرده.یه وقت براتون میزارم. اونجا بدون هماهنگی نمیشه برید .خودم هماهنگ میکنم خبرش رو میدم.
تلفن را قطع کردم و از جا بلند شدم . با پریسا و ایدا به سمت پله ها رفتیم.سلف در طبقه پنجم بود و خوشبختانه اسانسور ان قدر شلوغ بود که انها هم با پله امدند و بحث قشنگ اسانسور پیش کشیده نشد.برایم خیلی جالب بود که رییس شرکتی به ان بزرگی کنار کارمندانش می نشیند و غذا می خورد.این کار او حس خوبی را به من می داد . البته شاید هم حس خوبم به خاطر نگاه های خیره جناب "باس" بود!!!!
romangram.com | @romangram_com