#ناخواسته_پارت_17

خانم عزتی که هم سن و سالای خودمون بود با لحنی دوستانه گفت:

-خیلی ها اینجورین اشکالی نداره بشین تا برات یه لیوان اب بیارم بعدش برید سر کارتون.

کنار دست ایدا روی صندلی نشستم و در حین نوشیدن اب اهسته طوری که خانم عزتی متوجه نشود گفتم:

-به خدا اگه می خواستی با من بیای از عذاب وجدان می مردم.

ایدا با ناراحتی پچ پچ کرد:

-تو نمیدونی من بدم میاد از اینکه با غریبه ها تو اسانسور تنها باشم؟

اب را نوشیدم و کمی حالم جا امد:

-دیوونه اون پسر دوست باباته غریبه نیست که

-چه دوستی که من اصلا ندیدمشون؟حرفای خنده دار نزن شهرزاد.

این را گفت و بلند شد ، من هم پشت سر او بلند شدم و دنبالش به سمت اتاقی که روز قبل خانم عزتی نشانمان داده بود رفتم که فرزاد جلوتر از ما داخل اتاق شد.سلام کردیم و او برعکس برادرش با رویی باز جواب هردو ما را داد و گفت:

-خانم مهندسای جوان کنار من بشینید تا اصول اولیه کارو بهتون بگم فقط سریع چون اصلا وقت ندارم ، باید برم شهرداری.

فرزاد وسط نشست ، من و ایدا دو طرفش.لب تاپ را باز کرد و یک سری برنامه و ارم مخصوص دفتر و اصول کاری را اموزش داد و به من گفت اینکه دکوراسیون داخلی هم می دانم خیلی به کارشان می اید.بعد از گذشت یک ساعت بلند شد وگفت:

-اولین کارتون که معرفتون هم حساب میشه پلن یه مجتمع مسکونی انتهای بن بسته که همه اطلاعاتش داخل این پوشه اس اگرهم نیاز به سایت داشتین با اقای طالبی هماهنگ کنید.

بعد از رفتن فرزاد هردو سریع شروع به کار کردیم.خیلی به کارمان علاقه داشتیم.در حین کار اقای جعفری ابدارچی دفتر برایمان چای و شیرینی اورد که خیلی به ما مزه داد.با اینکه اصلا از چای خوشم نمی اید اما هنوز هم طعم ان چای و شیرینی در دهانم است!!

با سرو صدایی که از بیرون می امد متوجه شدیم که وقت نهار است .در همین حین خانم عزتی که به ما گفته بود پریسا صدایش کنیم داخل اتاق شد و گفت:

-اقای جعفری داره غذاهای کارکنا رو گرم میکنه تقریبا یه ربع دیگه در سلف باز میشه ،شماها غذا دارید؟

نگاه مایوسی بین من و ایدا رد و بدل شد وتصادفی باهم گفتیم:

romangram.com | @romangram_com