#ناخواسته_پارت_13
به چشمان بابا خیره شدم ، او هم به نظرم ناراحت امد !!در حالیکه لقمه را به زور داخل دهانم می چپاندم گفتم:
-اره بابا دیشب خیلی خسته بودم تا لباسهامو عوض کردم خوابم برد برای همین نتونستم بهتون توضیح بدم.من هم دوست دارم که یه تحقیق کلی انجام بدید تا خیال هممون راحت بشه.
شهنام درحالیکه بلند می شد گفت:
-بابا از نظر من هم باید یه تحقیق انجام بشه، نمیخواستم بهت بگم شهرزاد تا ناراحت بشی اما پیش اون رفیقم که فرستاده بودمتون ، یادت که میاد؟
مشکوک نگاهش کردم:
-خوب؟
-وقتی ازش پرسیدم نظرت درمورد کارشون چیه فقط یک کلمه گفت.
-چی؟
در حالیکه کیفش را برمی داشت گفت:
-افتضاح!!!حالا چطوری نابغه شدین؟
از شدت عصبانیت خون خونم را می خورد گفتم:
-غلط کرده پسره الدنگ.اگه خودش خیلی خوبه که اون اوضاع دفترش نبود یه تک پا بیا دفتر ما اونوقت میفهمی که....
دستش را به حالت تسلیم بالا اورد و گفت:
-باشه بابا ببخشید اصلا اون غلط کرده تو اگه خواهر منی که مثل خودم نابغه ایی.
بابا گفت:
-نگران نباش حلش میکنم.شهنام جان بریم علی منتظرمونه.
باهمه خداحافظی کردند و رفتند.دیگر از غرور چند لحظه قبل من خبری نبود، در واقع شهنام با گفتن حرف دوستش تمام ذوقم را کور کرد. درزاد که ناراحتی ام را دید گفت:
romangram.com | @romangram_com