#نهال_پارت_9
همین که نهال خواست حرفی بزند دوباره صدای او بلند شد.
-:کارتون اگه تموم شده بیاین پایین نمیخوام به نیمه شب بخوریم.
فهیمه سرش را خم کرد و گفت:چشم ...الان میاد.
گونه نهال را بوسید و گفت:خدا پشت و پناهت عزیزم.
-:مرسی خاله مراقب خودت باش.
-:تو هم همین طور.
هر دو از پله ها پایین رفتند. مرد چمدان را گرفت و به سمت ماشین رفت نهال برای اخرین بار فهیمه را در اغوش گرفت و از او خداحافظی کرد.
قبل از سوار شدن در عقب را برایش باز کرد نهال سوار ماشین شد و او به راه افتاد.
و گذشته نهال به همین سادگی از او دور شد و راه برای جاده پر پیچ و خمی که سرنوشت سر راهش قرار داده بود باز شد.
***
_خانوم؟
نهال چشمهایش را باز کرد و با حالت گنگی به مردى که در ماشین را باز کرده بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود نگاه کرد.
_چی؟
بدون این که نهال را نگاه کند گفت:رسیدیم!
نهال به اطراف نگاه کرد هوا تاریک به همین خاطر نمیتوانست چیزی را تشخیص بدهد.
romangram.com | @romangram_com