#نهال_پارت_8


دسته چمدان را کشید و ان را همراه خودش از اتاق بیرون کشید. نگاهی به فهیمه دم در ایستاده بود کرد و گفت:کارم تموم شد.

فهیمه لبخند محزونی زد و گفت:به سلامتی.

دلش نمیخواست نهال از انجا برود این چند سالی که نهال و مادرش مستاجر خانه او شده بودند زندگی او هم تغییر کرده بود انها برای فهیمه مستاجر که نه از خانواده هم عزیز تر بودند و با مرگ گلناز و رفتن نهال دوباره باید تنها سر میکرد.

نهال جلو رفت و دسته کلید را جلوی فهیمه گرفت و گفت:بفرمایید خاله اینم کیلیدا .

فهیمه اهی کشید و انها را از دستش گرفت.

نهال او را در اغوش گرفت و گفت:دلم تنگ میشه.

-:منم همین طور!قول بده بهم سر میزنی.

-:اگه بتونم حتما!

فهیمه نهال را به ارامی از خودش جدا کرد و گفت:خیلی مراقب خودت باش!

نهال اهی کشید و گفت:میدونم مامانم چیا از بابام و اقوامش گفته چون برای خود منم زیاد تعریف میکرد اما نگران نباش من از پس خودم بر میام به خاطر مامانم که شده نمیذارم حقمو بخورن.

-:ایشالا که هیچ اتفاق بدی نمی افته.

نهال لبخند زد.سعی کرد خاطره هایی که مادرش برایش تعریف کرده بود را فراموش کند و به روزهایی که در پیش دارد خوشبین باشد.

صدای یاالله مردى که دنبالش امده بود از پایین پله ها نشان می داد که وقت رفتن است.

فهیمه گفت:بعد از این که وسایل خونه رو فروختم پولشو با پول پیش خونه میریزم به حسابت.

نگاهی به پایین پله ها انداخت و با صدای ارامتری گفت:مادرت ازم خواسته کسی از وجود این پول بویی نبره.تو هم حواستو جمع کن و به کسی چیزی نگو.

romangram.com | @romangram_com