#نهال_پارت_7
جعبه را روی پای نهال گذاشت و استارت زد.
نهال سرش را به سمت فهیمه چرخاند و با تعجب گفت:این دیگه چیه خاله جون؟!
-:بازش کنی میفهمی!
نهال نفسش را به ارامی بیرون داد و با حوصله چسب های روی کاغذ را باز کرد.
با دیدن مانتو و روسری ابی رنگی که داخل جعبه بود گفت:اینا واسه چیه؟!
فهیمه همان طور که نگاهش به خیابان بود با لبخند محوی گفت:دیگه وقتشه لباسای سیاهتو در بیاری عزیزم!
نهال دستش را روی لباس کشید رنگ ابی که همیشه مورد علاقه اش بود حالا برایش هیچ معنا و مفهومی نداشت بی اختیار دستش را به سمت شالش برد و با بغض گفت :لباسامو عوض کنم چیزی از غمم کم نمیشه.
فهیمه دستش را از روی دنده بلند کرد و روی دستان نهال که این چند وقت به طرز فوق العاده ای لاغر و سرد شده بود قرار داد و گفت:میدونی که مادرتم به این حال و روز تو راضی نیست.حالا که داری میری پیش پدرت یه زندگی جدید رو شروع کن نمیگم فراموش کن چون خوب میدونم محاله اما حق زندگی رو از خودت نگیر اون خدا بیامرز هم راضی نیست که تو بیشتر از این عذادارش باشی.
قطره اشکی از گوشه چشم نهال چکید
چشمانش را بست و با صدایی که میلرزید گفت:حتی واسش مراسم شب هفت و چهلم هم نگرفتیم!
فهیمه دست نهال را به ارامی فشرد و گفت:پول اون دو شبی که دادی به بهزیستی صد برابر از هر مراسمی برای مادرت با ارزش تره .به غیر از اون من خودم سپردم امروز براش تو مسجد محل خرما پخش کنن....
دل نهال با هیچ یک از این حرفها ارام نمیگرفت اصلا چرا این بلا باید سر مادرش می امد که بخواهد به برگزاری مراسمی برای ان فکر کند.
دستهایش به ارامی مشت شد لب پایینش به خاطر فشار هایی که این چند وقت بابت خفه کردن احساساتش به آن وارد کرده بود کبود شده بود. قبل از این که دوباره بین دندان هایش قرار بگیرد درد مانع کارش شد.
مادرش همیشه او را به خاطر عادت بد گاز گرفتن لبش سرزنش میکرد.دستهایش را در هم قفل کرد و لبهایش را به هم فشرد .چقدر دلش برای غر زدن های مادرش تنگ شده بود.
***
romangram.com | @romangram_com