#نهال_پارت_6


فهیمه نفسش را به ارامی بیرون داد و گفت:متوجهم الان میرم میارمش!

مرد سرش را تکان داد و همان جا ایستاد .

دست فهیمه دوی دست نهال قرار گرفت.

_بلند شو عزیزم اون اقا اومده دنبالت!

نهال با اکراه از جایش بلند شد. با گوشه شال مشکی اش اشکهایش را پاک کرد و زیر لب با مادرش خداحافظی کرد و با فهیمه به سمت ان مرد به راه افتاد.

نهال مقابل او ایستاد دستانش را در هم قفل کرد و بدون این که نگاهش کند گفت:سلام!

جواب سلامش را سرسری داد و گفت:ماشین رو اون طرف پارک کردم!

قلب نهال فشرده شد. سرش را به سمت فهیمه خم کرد و با بغض گفت:حتی تسلیت هم نگفت!

فهیمه دستش را روی شانه نهال گذاشت و خطاب به ان مرد گفت:ما خودمون ماشین داریم شما بیاین دنبال ما نهال باید وسایلش رو برداره!

_هر جور راحتین!

نهال اهی کشید و به رفتنش خیره شد.

فهیمه دستش را گرفت.

_بریم!

نهال سوار ماشین شد و در را بست از اینه کناری ماشین به بنز سیاه رنگی که پشت سرشان بود نگاهی انداخت و گفت : عمومه؟

فهیمه به سمت عقب چرخید و در حالی که بسته کادو پیچ شده روی صندلی عقب را بر می داشت گفت:اره انگار!

romangram.com | @romangram_com