#نهال_پارت_5


_میخوام....میخوام نابود شم میخوام برم پیش مامانم!....

سستی ناگهانی پاهایش فهیمه را از نگه داشتنش باز داشت. خم شد روی قبر مادرش و با گریه گفت:40 روزه ندیدمش.40 روزه که دیگه صدام نمیکنه نمیخنده...40 روزه زیر چشمی نگاهم نمیکنه و یواشکی اشکاشو پاک کنه.40 روزه که منو نهال خودش نمیدونه... میخوام بمیرم خاله میخوام برم پیشش دلم براش تنگ شده...

_این حرفو نزن نهال جان میدونی اگه گلناز اینجا بود چقدر از این حرفت ناراحت میشد؟

گریه اش شدت گرفت.

_ولی نیست.

فهیمه خواست چیزی بگوید اما صدای خش دار مرد غریبه ای مانع شد.

_سلام!

هر دو سربرگرداندن.

مرد جوان نگاهی به سنگ قبر انداخت و گفت:خانوم حاتمی؟

نهال به فهیمه نگاه کرد . فیمه چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت:بفرمایید؟

مرد جوان نگاه سردی به نهال انداخت و گفت:من از طرف خانوادشونم اومدم ببرمش!

نهال جواب نگاه سردش را با نگاه سرد تری داد و دوباره به سنگ قبر مادرش خیره شد.

فهیمه زیر چشمی به نگاه نگاه کرد و چند قدم از او دور شد . مرد جوان به تبعیت از او عقب رفت. فهیمه با سر به نهال اشاره کرد و گفت:ببخشید از ظهر هر چقدر سعی کردم با خودم ببرمش خونه راضی نشد. شما چطور اینجا اومدین؟

_رفتم به ادرسی که داده بودین وقتی دیدم خونه نیستین از همسایه ها پرس و جو کردم ادرس اینجا رو بهم دادن!

به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:باید زودتر بریم همین الانشم خیلی دیر شده!

romangram.com | @romangram_com