#نهال_پارت_4
شدت تکان هایی که به جسم بی جان مادرش وارد میکرد،بیشتر کرد اما بی فایده بود!
دستی دور شانه اش را گرفت اما نهال نمیخواست خودش را از مادرش جدا کند.نمیخواست امیدش را از دست بدهد...
-:مامان...مامان چشماتو باز کن!
فهیمه در حالی که سعی میکرد نهال را عقب بکشد با گریه گفت:نهال...نهال دخترم بیا کنار!بس کن کاری از دستمون بر نمیاد!
-:نه خاله مامانم باید بیدار شه اون باید بیدار شه نمیتونه منو تنها بذاره.
***
_نهال,دخترم پاشو بریم داره شب میشه!
نهال دست لرزانش را روی سنگ مرمری سرد و سیاهی که رو به رویش بود کشید و با اندوه گفت:
_مامانم اینجا تنها می مونه!
فهیمه اهی کشید و کنار نهال نشست.
_بیا بریم عموت گفته ساعت هشت میرسه!
دوباره نفس های نهال نامنظم شد. قبل از این که اشک هایش دوباره صورت رنگ پریده اش را بپوشاند فهیمه بازوهایش را گرفت و او را بالا کشید اما نهال مقاومت کرد.
_بذار یه کم دیگه بمونم خاله شاید دیگه نتونم ببینمش!
فهیمه با بغض گفت:نهال بیا بریم همینجوری هم حالت بده. اینجوری خودتو نابود میکنی!
نهال هق زد.
romangram.com | @romangram_com