#نهال_پارت_10
_سلام خوش اومدین.
صدای مرد غریبه توجه نهال را جلب کرد.
نهال شالش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. چراغ های روشن عمارت قدیمی و بزرگ از دور توجهش را جلب کرد.استرس وجودش را فرا گرفته بود از عکس العمل ساکنین این خانه در برابر خودش می ترسید.سعی کرد این حس را با فشردن بند کیفش کنترل کند.
_دنبال من بیاين
با این حرق نهال با قدمهای لرزان به دنبال مردى که رفتارش بیشتر از انسان به ربات ها شباهت داشت راه افتاد.
پشت در چوبی ایستادند.
مرزى که نهال هنوز حتى اسمش را هم نمى دانست صدایش را صاف کرد و تقه ای به در زد.
نهال بدون توجه به او سعی داشت از پشت پرده های ضخیمی که پنجره ها را پوشانده بودند داخل خانه را ببیند اما چیزی دستگیرش نشد.
باز شدن در باعث شد نهال دست از کند و کاو بردارد. زن میانسالی که لباس سنتی به تن داشت در چهارچوب در ظاهر شد.
_چقدر دير امدى اقا عصبانى شده!
زن هم که انگار یکباره چیزی را به یاد اورده باشد با شرمندگی از جلوی در کنار رفت و سرش را به زیر انداخت در حالى که زير چشمى به نهال نگاه ميکرد و گفت:معذرت میخوام خانوم!خانوم بزرگ و اردشیرخان تو سالن منتظرتون هستن.
بعد چشم غره اى به مرد کنار نهال رفت و گفت:تو هم برو سر کارت . دعا کن خان چيزى بابت دير کردنت بهت نگه
با شنیدن اسم اردشیر نهال رنگ عوض کرد بار ها این اسم را از ربان مادرش شنیده بود یعنی این پدرش بود؟
ان زن گفت:من ميترا هستم ...بفرماييد خانوم. با من بياين..
نهال به ارامی سرش را به علامت مثبت نکان داد.
romangram.com | @romangram_com