#نهال_پارت_68


_تو حالت خوب نیست!

یاسمین در حالی که سعی میکرد بغضش را فرو بدهد سرش را بالا گرفت . نهال برای او دوست نبود همه در این خانه از او دوری میکردند . چرا یاسمین به خاطر چند کلمه حرفی که نهال به خاطرش زده بود باید به او اعتماد میکرد؟

_به تو ربطی نداره!

نهال عقب رفت. یاسمین با اخم گفت:لازم نکرده تو نگران من باشی!

_من خواهرتم!

نهال خودش هم نمیدانست چرا چنین حرفی زد. فقط میدانست احساساتش دارند سر زیر میشوند تبعیض و سنت های بی جا همیشه خونش را به جوش می اورد.

_چرت و پرت نگو تو هیچ نسبتی با من نداری!

یاسمین این حرف را زد و پشتش را به نهال کرد و از پله ها بالا رفت . نهال پشت سرش راهی شد.

_از تصمیمشون راضی؟

یاسمین از حرکت ایستاد

نهال در حالی که سعی میکرد ارام باشد گفت: به من ربطی نداره .قبول ولی اگه این اضطراب رو تو صورتت نمیدیدم حرفی نمیزدم! تو به نظر راضی نمیای! من فقط خواستم کمک کنم!گفتم شاید بخوای با کسی حرف بزنی!

_مطمئن باش اون یه نفر تو نیستی!

نهال شانه هایش را بالا انداخت و گفت:متوجهم!

خواست از پله ها پایین برود که یاسمین به حرف آمد. تا کی میخواست ساکت باشد ترجیح میداد خودش را خالی کند . مهم نبود نهال میخواهد حرف هایش را گوش کند یا حتی یکی از خدمه های خانه. اگر حرفی نمیزد حتما دیوانه میشد.

_اون برای من مناسب نیست!

romangram.com | @romangram_com