#نهال_پارت_67
نهال حوصله انها را نداشت به طرز عجیبی نگران یاسمین بود. از جایش بلند شد و گفت:اجازه میدین منم برم؟
خانوم بزرگ بدون این که نگاهش کند گفت: میتونی بری!
مرضیه با غیض گفت:زهرتو ریختی؟
نهال بدون این که جوابش را بدهد گفت:با اجازه!
_لباساتو عوض کن فکر کنم اردشیر خان بهت گوشزد کرد که دوست نداره کسی اینجا اینطوری لباس بپوشه!
نهال چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
پشت در ایستاد و روسری اش را مرتب کرد. خانوم بزرگ عجیب شده بود اصلا عادی نبود که اینقدر با ملایمت با او حرف بزند البته نهال به جای خوشحال شدن ترسیده بود. به نظرش سلام گرگ هیچوقت بی طمع نبود امکان نداشت این رفتار بی دلیل باشد حتما نقشه ای داشتند.
سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد یاسمین ، خواهرش ، او مهمتر بود!
با عجله به سمت پله ها رفت همین که به پله ها رسید یاسمین را دید که به دیوار تکیه داده.
ارام جلو رفت و گفت:یاسمین؟
نگاهش نکرد .
چند پله ای که با او فاصله داشت را طی کرد و گفت:حالت خوبه؟
خواست دستش را روی شانه اش بگذارد اما یاسمین دستش را پس زد.
_به من دست نزن!
صدای گرفته اش نهال را بیشتر ناراحت میکرد.
romangram.com | @romangram_com