#نهال_پارت_63


نهال حتی برنگشت تا بخواهد با مرضیه رو به رو شود.

عمه نگاهی به مرضیه نگاه کرد و گفت:کجایین؟ داشتم می اومدم دنبالتون!

نگاه گذرایی به یاسمین انداخت و رو به مرضیه گفت:خانوم بزرگ میخوان باهاتون حرف بزنن گفتن همه باید باشین.

مرضیه با رضایت سرش را تکان داد و دستش را پشت کمر دخترش گذاشت و گفت:بیا بریم!

یاسمین من من کنان گفت: بهتر نیست من نیام؟ اخه...

عمه با لبخند گفت: اتفاقا یاسمین جان این دفعه تو حتما باید باشی. خانوم بزرگ یه کار مهمی باهات داره. یاسمین با ترس به مادرش نگاه کرد. میدانست چه خبر است ولی نمیخواست بشنود سعی میکرد امیدوار باشد که برادرش همه چیز را اشتباهی گفته!

مرضیه دست یاسمین را کشید و او را به سمت اتاق برد. عمه نگاهی به نهال که بین انها ایستاده بود کرد و گفت: اینقدر بی شرمانه تو کار بقیه فضولی نکن! قبلا مردم روشون نمیشد از این کارا بکنن حداقل پشت درو دیوار می ایستادن که دیده نشن!

نهال لبهایش را جمع کرد.خواست از اتاق خارج شود که عمه گفت:کجا!

نهال به سمتش برگشت انگار کمر بسته بود تا او را عصبی کند.

_میرم تو اتاقم!

عمه با سر به اتاق اشاره کرد و گفت: خانوم بزرگ خواستن تو هم باشی!

نهال با تعجب ابروهایش را بالا برد.

_یالا دیگه نکنه منتظری دعوت نامه بفرستن واست؟!

نهال مسیرش را عوض کرد و به سمت عمه قدم برداشت و گفت:شما بفرمایید!

عمه وارد اتاق شد نهال با نگرانی نفس عمیقی کشید و گفت:خدا میدونه باز چه خوابی واسم دیدن. خب من که سرم به کار خودمه واسه چی منو به جمعی دعوت میکنن که هیچکس چشم دیدن منو نداره!

romangram.com | @romangram_com