#نهال_پارت_61


نهال کلوچه ها رو به سمت هستی گرفت و گفت: پس یکی بردار!

هستی با درماندگی به نهال نگاه کرد از طرفی دلش برای کلوچه ها پر میزد از طرفی حرف پدرش مدام توی سرش زنگ میزد "وقتی کسی رو نمیشناسی نباید چیزی ازش بگیری".

سرش را بالا گرفت و گفت:اخه..

دنیا با ذوق گفت:خوشمزس!

هستی دستش را دراز کرد ولی خیلی زود آن را پس کشید. نهال با تعجب گفت:چی شد؟

هستی لب ورچید و با بغض گفت:بابام اجازه نمیده از غریبه ها چیزی بگیرم!

نهال با تعجب ابروهایش را بالا برد دنیا با سرخوشی گفت:عمه نهال که غریبه نیست!

نهال با تعجب به دنیا نگاه کرد از به زبان اوردن لفظ عمه دلش غنج رفت.

هستی با تعجب گفت:مگه عمته؟

دنیا سرش را به علامت مثبت تکان داد و نهال تازه نسبتش را با دنیا فهمید.

هستی با خوشحالی گفت:پس اشکال نداره کلوچه بردارم؟

_نه.

هستی نگاهی به دنیا کرد و خیلی سریع دست برد و یکی از کلوچه ها را برداشت و با لذت به آن خیره شد.

نهال انها را دوباره روی میز گذاشت و گفت: اگه خواستین بازم بخورین!

و از جایش بلند شد و با خنده به هستی گفت:شما هم اگه دلت بخواد میتونی بشینی!

romangram.com | @romangram_com