#نهال_پارت_41
مینا با ترس دست دنیا را کشید و در حالی که او را از راه پله ها بالا میبرد گفت:میخوای مامان مرضیه بیاد زبونتو ببره؟ دیگه نبیبنم این حرفا از دهنت بیرون بیاد!
دنیا دستش را محکم روی دهانش گذاشت البته که نمیخواست بی زبان بماند.
نهال روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود . از پدرش نا امید شده بود او هیچوقت نمیتوانست حق ایم که فرزند اردشیر باشد را از این خانواده بگیرد. وقتی پدرش او را بیگانه میدانست دیگر از بقیه چه انتظاری میتوانست داشته باشد؟
صدای زنگ موبایل او را به خودش اورد. دستش را به سمت کشوی عسلی دراز کرد و گوشی اش را از کشو بیرون کشید با دیدن اسم فهیمه که روی صفجه نقش بسته بود با ذوق سر جایش نشست و در حالی که هیجان از صدایش هم معلوم بود جواب داد!
_سلام خاله جونم!
_خاله به قربونت دختر. خوبی خانوم گل؟
_وای خاله خوبم عالیم حالا که صداتو شنیدم اگه غم و غصه ای هم بود یادم رفت! نمیدونی چقدر دلم براتون تنگ شده بود!
فهیمه خوشحال از این که نهال دوباره به وضعیت عادی برگشته نفس عمیقی کشید و گفت:منم دلم تنگ شده بود واست نهال بانو! تو که خوش خوشانت شده و دیگه اصلا سراغی از ما نمیگیری!
_این چه حرفیه نمیدونی دلم لک زده بود واسه این بانو گفتنات اگه میتونستم همین الان وسایلمو جمع میکردم می اومدم پیشت!
فهیمه با نگرانی پرسید :چرا؟چیزی شده؟اونجا جات بده؟
نهال لبخند محوی زد فهیمه حتی وقتی مادرش هم بود برایش مثله مادر دوم بود چون خودش بچه ای نداشت همیشه نهال را به چشم دختر خودش میدید و حالا نهال میدانست با مرگ مادرش فهیمه بیشتر از قبل نسبت به او احساس مسئولیت میکند. میدانست که تنها کسی که شاید بتواند کمی جای مادرش را برایش بگیرد فهیمه است. نگرانی اش را به خوبی درک میکرد و برای همین احساسات عمیق فهیمه بود که نهال مثله هر دختر دیگری نمیخواست زنی که تا این حد نگران او و روزهای در حال گذشتنش در آنجاست را بیشتر نگران و ناراحت کند.
_نه خاله من میگم دلم تنگ شده که میخوام بیام پیشت دلیل نمیشه اینجا بهم بد بگذره!
_مطمئنی؟
_بله. اینجا همه چی امن و امانه باور نداری خودت بیا ببین!
_خدا رو شکر والا مادرت اینقدر منو از این قوم بابات ترسونده بود که از وقتی رفتی دل من همین طور مثله سیر و سرکه میجوشه!همش میترسیدم بلایی سرت بیارن!
romangram.com | @romangram_com