#نهال_پارت_42


نهال تک خنده ای کرد و گفت: بابا اینا هم ادمن چه بلایی سر من بیارن؟

_چه میدونم والا! ببینم حالا واقعا اوضاع خوبه؟بابات چطوری باهات برخورد کرد؟

_اوضاع بد نیست.راستشو بخوای اینجا بیشتر شبیه پادگانه تا خونه! همه عین سرباز میمونن

دستش را در هوا تکان داد و با تمسخر گفت: حتی اب خوردنم تو این خونه اداب و اصول داره!

_پس بهت سخت میگیرن ؟

_نه ! یعنی فقط به من سخت نمیگیرن فرقی نداره من باشم زن پیر باشه یا بچه 5 ساله. دیگه باید عادت کنم!

_من تورو میشناسم قانون و مقررات حالیت نیست حتما سختت میشه!

_نه خاله دارم عادت میکنم کم کم! راستش فکر میکردم بلافاصله با ورودم تو این خونه پرتم میکنن تو یه انباری تاریک و از صبح تا شب قراره یه تیکه نون بیات گیرم بیاد!همین که عضوی از خونواده حساب شدم و مثله بقیه باهام رفتار میکنن واسه خودش کلی حرفه! بعدشم که منو خوب میشناسی همشونو چنان شیفته خودم میکنم که هر چی قانونه یادشون بره!

_بله میدونم خوب میشناسمت! ولی سعی کن باهاشون خوب تا کنی نمیخواد باهاشون یکی به دو کنی حتی اگه تقصیر اونا بود به روی خودت نیار بذار خودشون شرمنده بشن بذار همه مخصوصا مادر بزرگ و بابات بفهمن این همه سال زندگی با چه فرشته ای رو از دست دادن!

نهال لبخندی زد و گفت: خاله مهربون خودمی!

_خیالم راحته که حالت خوبه.

نهال جدی تر از قبل گفت:ممنون که نگرانمین!

_من به جز تو کسی رو ندارم نگرانش باشم!

بغض دوباره در جلوی نهال جا باز کرد دلش برای روزهای خوشی که با مادرش و فهیمه داشت تنگ شده بود.

با صدای لرزانی گفت: کاش میشد بیام ببینمتون!

romangram.com | @romangram_com